سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مهندسین عمران

(بدون عنوان) دوشنبه 87/12/19 ساعت 12:46 صبح

ب.ت 

  

ب.ت زمان کمتر کارایی بیشتر
بعد از نود و هشت ثانیه دید زدن مجله‌‌های «بهره» ، «بازدهی و توسعه» و «تولید برتر» روان‌شناسم بهم اجازه‌ی ورود داد. ننشسته ازم درباره‌ی چگونه‌گی آخرین رابطه‌ام با جنس مخالف پرسید. کمی دست‌پاچه شدم که فهمید. براش توضیح دادم که جنده‌ی جوان از در اتاقم تو آمد لخت که می‌شد گفت «پولم رو پیش بده اسمت هم مهم نیست.» گفتم « نمی‌خواد لخت شی. قرص خوابم تموم شده حرف بزن و همین که خوابیدم برو» به روان‌شناس گفتم که این اواخر خوابم نمی‌برد دایم احساس کمبود دارم ، هیچ کس دوستم ندارد ، همه کارم را با بیزاری انجام می‌دهم ، سر کار توبیخ و تنبیه می‌شوم و حقوقم کسر می‌شود و از برنامه‌ی افزایش بهره‌وری عقبم. اجاره‌ام عقب افتاده و پول ارتباطات را هم خیلی وقت است نداده‌ام. روان‌شناسم توضیح داد که این قضیه اصلن ویژه‌ی من نبوده و برای همه بالاخره اتفاق می‌افتد یعنی من وارد یک مرحله‌ی عمومی روانی شده‌ام که اسمش د.ر.ح است.
ب.ت: کنترل. روح جاودان بشر
این روان‌‌شناسی جزو یک برنامه‌ی اجباری بود که از زمان ورود به مدرسه برای همه اجرا می‌شد ، بخشی از طرح همه‌گیر افزایش بهره‌وری که به قول دانشمندان نتایج درخشانی به بار آورده بود. روان‌شناسم گفت: «تن آدم خیلی بیشتر از مغزش انرژی مصرف می‌کند. گاهی آن‌قدر زیاد که برای استفاده‌ی مغز باقی نمی‌ماند. با افزایش سن و عبور از سن بلوغ این اختلاف آن‌قدر زیاد می‌شود که فرد ناخودآگاه شروع به دریافت مساله می‌کند. یواش یواش تناقض موجود را با همه‌ی وجودش لمس می‌کند. تا جایی که همه‌ی انرژی را تن مصرف می‌کند و مرحله‌ی د. ر. ح آغاز می‌شود. بسته به هوش فرد این مرحله بین بیست و چهار تا سی‌ساله‌گی خواهد بود.» گفتم من بیست و سه سال و هفت ماه دارم. گفت: «پس خیلی باهوشی. سال‌ها قبل مرحله‌ی د.ر.ح در سن پیری رخ می‌داد. پشیمانی دوران پیری و آرزوی بازگشت به گذشته که در افسانه‌های کهن آمده همین چیزی است که شما چهره‌ی دیگرش را می‌بینید. اما با آغاز اجرای برنامه‌ی افزایش بهره‌وری روان‌شناسان توانستند آن را تا این حد جلو بیاندازند و انرژی بسیار زیادی را که در خطرناک‌ترین سن‌ فرد هدر می‌رود حفظ کنند. ما سعی داریم با ادامه کارمان د.ر.ح را تا پیش از سن بلوغ جلو ببریم تا هیچ انرژی در وجود انسان تباه نشود.» خوشحال بودم که از بقیه بهترم. دکترم داشت حرفی را که سال‌ها بود به خودم می‌زدم بهم می‌گفت. «به شما کمک خواهد شد تا این مرحله‌ را پشت سر بگذارید. مطمئن باشید کاملن معالجه خواهید شد.» پرسیدم این د.ر.ح بالاخره یعنی چی؟ «درک روشن حقیقت. فرد دست‌آخر به این نتیجه می‌رسد که عاقلانه زنده‌گی کند. عاقلانه یعنی کنترل شده. زنده‌گی شما مثل یک منحنی بالا و پایین دارد ما کاری می‌کنیم که قله‌ها و دره‌های این منحنی به هم نزدیک شوند. اوج شادی و اوج درد را از بین می‌بریم تا منحنی تبدیل به یک خط شود. موفقیت روش را می توانید از همه‌ی کسانی که سی‌ساله‌گی را پشت‌سر گذاشته‌اند بپرسید.»
ب.ت کوچک‌تر تند‌تر عاقلانه‌تر
«فیزیکدان‌ها صدها سال‌ تلاش کردند تا ماشین‌هایی با بازدهی بالاتر بسازند اما فراموش کرده‌ بودند کمترین بازدهی را بین همه‌ی ماشین‌ها انسان دارد ، در بهترین حالت بازدهی یک انسان از یک قلماسنگ پارینه‌ هم کمتر است. تا وقتی که ما به دادشان رسیدیم و امروز بازدهی فردی را بردیم بالای پنجاه درصد و بیست سال دیگر با ادامه‌ی برنامه‌ی افزایش بهره‌وری می‌رسد به حدود هفتاد. روان‌شناسی ، تغذیه ، بهداشت ، کار و مذهب عمومی. بشری که داشت به دست خودش منقرض می‌شد امروز به همه‌ی آرمان‌هایش دست یافته است»
ب.ت زنده‌گی تنظیم‌ شده
پرسیدم چرا زحمت فهماندن این چیزها را به خودش می‌دهد؟ راستش خسته بودم و جای شنیدن خودستایی روان‌شناسم ترجیح می‌دادم تبلیغات ب.ت را از تلویزیون تماشا کنم. «برنامه‌ی معالجه ممکن است افسرده‌گی کوتاه مدتی به دنبال داشته باشد. آماده‌گی ذهنی بیمار این افسرده‌گی کوتاه‌مدت را هم از بین می‌برد.» مهم این بود که بتوانم بخوابم و هزینه‌هایم پرداخت شود. اگرچه آن‌چیزی که دکتر داشت حالیم می‌کرد ظاهرن اتفاق خیلی مهمی بود که باید بهش تن می‌دادم و انگار متوجه عظمت مساله نبودم. می‌خواستم قسط‌هایم را بدهم وگرنه ممکن بود به شغل پایین‌تری منتقل شوم و این‌طوری تلویزیون و ارتباطاتم را ازم می‌گرفتند. دکتر حالیم کرد که این‌ها طبیعی است. برای همه‌ی افراد در همین حدود سنی پیش می‌آید و هیچ راه‌حلی هم جز ب.ت ندارد. تعجب کردم. ب. ت بزرگترین‌تولید‌کننده مواد غذایی و بهداشتی بود. چه ربطی می‌توانست به معالجه‌ی من داشته باشد؟
ب.ت خانواده‌ی شماست
«ذهن شما از بدنتان عقب مانده است. لازم است مصرف کننده‌های انرژی را در بدن‌تان مهار کنیم تا مغز دوباره جایگاه خودش را پیدا کند. نباید معالجه را عقب بیاندازید عواقب آن خطرناک است. هزینه‌ها به عهده‌ی کارفرمای شماست و بیمه دوره‌ی درمانی را تضمین می‌کند. قسط‌ها و اجاره‌تان مشمول بخشودگی خواهد شد. در صورتی در برنامه‌های تبلیغاتی شرکت کنید ارتقای شغلی خواهید یافت و همه‌ی این‌ها در قراردادی که به زودی امضا خواهید کرد آمده است.»
ب.ت ناخودآگاه جمعی
ب.ت سال‌ها قرص‌های فشرده‌ای تولید می‌کرد که رفته رفته جای انواع غذا را گرفته بود. قرص‌هایی با الیاف گیاهی مثل یک کوکوسبزی فشرده به اندازه‌ی کف دست ، در رنگ‌ها و اندازه‌های مختلف و با طعم‌های مختلف ، با جذب بالا و دفع خیلی کم و تامین همه‌ی نیازهای بدن. گفته می‌شد به زودی مصرف ب.ت اجباری خواهد شد اما هنوز جوان‌ها خیلی بهش علاقه نداشتند. من سر کار مجبور بودم دو وعده ازش بخورم. اما شام را به سلیقه‌ی خودم می‌خوردم. بسیاری از داروها و مواد بهداشتی را هم ب. ت تولید می‌کرد. ساعت‌های طولانی از تلویزیون تبلیغ می‌شد اما تبلیغ آن به نحو هنرمندانه‌ای زیبا بود. زیباترین دلبران جوان محصولات بی‌مزه را طوری با ولع می‌خوردند که دلت می‌خواست همان لحظه باهاشان همسفره شوی یا طوری استفاده از دستمال و شوینده‌ها را نشان می‌دادند انگار همین همین لحظه به بسترت خواهند آمد. نمی‌توانستم از تبلیغش بگذرم. قرارداد را جلوم گذاشت تا بخوانم. خوب و بد را با هم داشت اما به نظر عادلانه می‌آمد. برای من مزایای زیادی داشت. خانه و ارتباطاتم برای همیشه مال خودم می‌شد و شغلم تضمین می‌شد مگر آن که قرارداد جاری را بشکنم که البته رعایت بندهایش سخت نبود: یک ماه دوره‌ی درمانی ویژه ، یک جراحی کوچک و رژیم غذایی همیشگی.
فکر می‌کردم روش درمانی بیشتر روان‌کاوانه است تا دارویی و جراحی ، این را به روان‌شناسم گفتم. «دارویی مصرف نخواهد شد. رژیم شما در یک ماه پیش از عمل و سال‌های پس از آن تغذیه با محصولات ب.ت است. دوره‌ی یک‌ماهه پیش از عمل اجباری است و به جبران خسارت کارفرمایتان انجام می‌گیرد. بیماری شما باعث کاهش بازدهی کاری و در نتیجه زیان کارفرمایتان شده است متوجه که هستید؟ اگر با جراحی مخالف بودید خواهید توانست پس از پایان دوره‌ی یک ماهه نظرتان را عوض کنید. جراحی هم چیزی نیست: مختصری تغییر در دستگاه جنسی برای جلوگیری از مصرف بیش از حد انرژی و تغییراتی ظاهری برای حذف تفاوت‌هایتان با بقیه افراد. جراحی مردان کمی بیشتر کار می‌برد. البته مردان همیشه راضی‌ترند چون پیکر آن‌ها شبیه مجسمه‌های اخلاقی کلاسیک می‌شود بدون نقص و اضافه. زنان به نسبت مردان تغییر جسمی‌شان خیلی جزئی است. اگرچه نتیجه در هر دو جنس کاملن مشابه است. باید بدانید که دستگاه جنسی بزرگ‌ترین هدر دهنده‌ی انرژی بدن است که جز روان‌نژندی و روان‌پریشی نتیجه‌ای برای بشر نداشته است. خوشبختانه شما در مرحله‌ای هستید که خودتان مساله را درک می‌کنید. پیش از مرحله‌ی د.ر.ح ما برای قانع کردن افراد مشکلات زیادی داریم.»
ب.ت پیش به سوی آینده
دوره‌ی درمانی ویژه فقط یک سری قرص‌های ب.ت بود که دفع و خواب مرا به شدت زیاد کرد. ساعت‌های طولانی می‌خوابیدم و دقیقه‌های طولانی توی دستشویی به علامت ب.ت روی سنگ سفید خیره بودم. بهتر از خواب بیدار می‌شدم. خسته نبودم و پشت و کمرم درد نمی‌کرد. ذهن گنگم یواش یواش روشن می‌شد و دیگر نه اضطرابی داشتم و نه سرخورده‌گی. به خوردن قرص‌ها عادت کردم. نیمه‌ی دوره‌ی درمانی قانع شدم و بالاخره قرارداد را امضا کردم. وضعیت کاری‌ام به طور محسوسی تغییر کرد. وقتی پیکرم متناسب شد خوابم و دفعم هم کمتر و کمتر شد. جراحی بدون هیچ مشکلی در کمترین زمان انجام گرفت. کل دستگاه جنسی‌ام تبدیل به پوست صافی شده بود که دادم واژه‌ی کنترل را روش خال‌کوبی کردند. قرارداد را بلافاصله پس از جراحی گرفتم و خیالم بابت همه‌چیز راحت شد.
ب.ت بازیافت و تولید


نوشته شده توسط: میر محمدپاکدامن

(بدون عنوان) دوشنبه 87/12/19 ساعت 12:46 صبح

رنگ‌ها

 

روایت من از داستان «ماجرای رنگی که گذشت و مرد آن را ندید» نوشته‌ی خزر مهرانفر

 

چه زیبایی‌ها را در طول سال‌ها از دست داده‌ام چه لذت‌ها و چه راحت‌ها. وقتی همه‌ی عمرم توی چاردیواری تلف می‌شد بی آن که چنین رنگ‌های ندیده را کشف کرده باشم ، بی آن که این آزادی بی‌حصر امروزم را داشته باشم. این همه فضا این همه زمین این همه چیز این همه دارایی و رنگ‌ها ، رنگ‌های گوناگون ، بافت‌ها ، طرح‌ها. همه‌ی آنچه من سال‌ها در زنده‌گی پیشینم جمع کرده‌ام چقدر کم‌اند!
داشتم تکه‌ای از پرده‌ی کتاب‌خانه‌ی عمومی را با قیچی می‌بریدم. بخشی از یک پارچه‌ی پلاستیک ضخیم که سبزی منحصر به فردی داشت و توی مجموعه‌ی من همچین رنگی جاش خالی بود. یهو با شنیدن صداش از جا پریدم انگار که موقع زنا کسی
ام از پنجره پاییده باشد. لبخند گشادش قرار بود قوت قلب بدهد ، اعتمادم را جلب کند. پرسید «از سبز خوشت میاد پس؟» و من ازین سوال متنفرم. رنگ بدون طرح و بدون بافت معنا ندارد. چه‌طور احمق‌ها این را نمی‌فهمند. آخر سبز که وجود ندارد. چیزی را که وجود ندارد چه‌گونه می‌شود دوست داشت؟ براش توضیح دادم که این سبز را با این بافت ریز شطرنجی و برق پلاستیکی‌اش کم داشتم. براش درباره‌ی بافت و طرح حرف زدم. تا شب قدم زدیم و راجع به رنگ‌ها گفتیم. این که هر رنگی ممکن است در موقعیتی زیبا باشد و در موقعیتی دیگر نه. سوال درست این است که فلان چیز را چه رنگی و با چه کیفیتی دوست داری. از کیفیت رنگ‌ها گفتیم از عمق رنگ‌های فلزی از رنگ‌های بی‌حالت از صورتی زنده‌ی پوست که هرگز فکر نمی‌کنیم نوعی صورتی است. یک ماه بعد باهاش ازدواج کردم چون فکر کردم و دیدم که بالاخره باید با یک نفر و فقط یک نفر ازدواج کنم چون امکان شناختن همه‌ی زنان دنیا برای هیچ مردی وجود ندارد.
خانه‌ی ما پر بود از چیزهای جورواجوری که نماینده‌ی رنگ‌ها بودند اگرچه به نظر مهمان‌هایمان این چیزها دست‌وپاگیر و مسخره می‌آمد اما زنم هم مثل من از داشتن این مجموعه لذت می‌برد اگرچه در جمع‌آوری چیزها و رنگ‌های جدید کمکی به من نمی‌کرد. چیزهایی را که می‌شد تبدیل به آلبوم کرد توی دفترها چپانده بودم. بریده‌های کاغذ و پارچه ، ورق‌های چوبی و فلزی ، پوسته‌های پلاستیکی ، تکه‌های شیشه ، دکمه‌ها و خرده ریزهایی که به عقل جن نمی‌رسید تنها به شرطی که رنگی متفاوت با رنگ‌های دیگر داشتند توی آلبوم من جا داشتند. چیزهای دیگری هم بود مثل ظرف‌ها ، ابزار ، قطعه‌های فلزی متالیک ، رقص نورها با تابش‌ بی‌مانند و بسته‌های خالی.
دوربینی قوی خریده بودم و خانه که بودم از پنجره به دنبال شکار رنگ‌های جدید بودم. دوربین را با خودم همه‌جا می‌بردم. توی کوچه و پارک و خیابان خانه‌ی مادرزنم. همه‌جا دور و نزدیک را دنبال رنگ‌های جدید می‌گشتم. دنبال بیان متفاوتی از یک رنگ آشنا. طرحی تازه ، بافتی بی‌مانند.
یواش یواش حساب اشیا و رنگ‌ها از دستم دررفت. کار به جایی رسید که از یک کاشی شانزده تکه جمع کرده بودم ، همین طور چیزهای تکراری دیگری که به تصادف بدون این که بدانم گوشه و کنار افتاده بودند. پس یک دفتر بزرگ خریدم و شروع کردم به ثبت رنگ با استفاده از طبقه‌بندی طیفی. پیش‌رفته‌ترین طبقه‌بندی‌ها دو بعدی‌اند. اما من یک طبقه‌بندی در سه بعد آفریدم که همه‌ی کیفیت‌های رنگ را به همراه طرح و بافت رنگ پوشش می‌داد. اما مشکل زمانی پیش آمد که مساله‌ی ترکیب رنگ‌ها در بافت‌های ناهمرنگ پیش آمد. تارهای ناهمرنگ در فاصله‌های دور یک‌رنگ دیده می‌شوند ولی از نزدیک رنگ تک‌تک‌شان را می‌شود دید. این مساله بیشتر موقع ثبت پارچه‌ها و تکه‌های لباس پیش می‌آمد.
دفتر دیگری برای ترکیب رنگ‌ها درست کردم و شروع کردم به نوشتن. ترکیب چه تارهایی چه رنگی را به وجود می‌آورد. چون رنگ در فاصله‌های مختلف جلوه‌های مختلفی داشت لازم بود پارچه را از فاصله‌های مختلف دید. دنیای دیگری به رویم گشوده شد. با دوربینم لباس‌های افراد را دید می‌زدم و از فاصله‌های دور تا نزدیک تعقیب‌شان می‌کردم و گاهی نزدیک‌تر می‌رفتم تا پارچه را با دست لمس کنم.
لمس شیدایی است جایی است پیش از لذت وپس از میل. لذت بعد از لمس اتفاق می‌افتد و من در آن فاصله زیسته‌ام. درواقع دنیایی که من کشف کردم این‌گونه بود: دیدن ، میل ، لمس ، لذت و تکذاذ چرخه. از رنگ به بافت می‌رسیدم و از بافت به رنگ. دوربین فریبم می‌داد. دوربین فاصله‌ی بین من و رنگم را از بین می‌برد. می‌دیدم ، دلم می‌خواست اما آنچه بعد اتفاق می‌افتاد دست غول‌‌آسایی بود که جلوی دیدنم را می‌گرفت. بی‌تاب می‌شدم می‌دویدم بیرون تا طرف را گیر بیاورم و یک جوری حالیش کنم که من رنگ را باید از نزدیک ببینم و لمسش کنم. و بعد فاصله‌ای است جایی که تماس ثبت می‌شود و نیاز به تکرار آغاز می‌شود.
دیگر می‌دانستم کی چی می‌پوشد. چه روزهایی چه رنگ‌هایی بیشتر پوشیده می‌شود. چه رنگی مال فردای شب‌های عشق است و چه رنگی مال روزهای ژولیده‌گی پس از جدایی. چه رنگی مال آرایش است و چه رنگی مال محل کار. چه کسی آمار رنگ‌های شهر را می‌خواهد؟
روزی کودکی که کیف مدرسه‌اش دستش بود از خیابان می‌گذشت و من به تنش بکرترین رنگ جهان را دیدم. چیزی زنده میان رنگ پوست و موی انسانی با بافتی سخن‌گو که به جیر کوتاه شده می‌مانست. پشت سرش دویدم درحالی که فکر می‌کردم این رنگ باید ازآن من باشد و نقشه می‌چیدم که چه‌طور لباس را از بچه یا مادرش بخرم. وقتی بهش رسیدم و صداش کردم برگشت ، ترسید و به چشم‌های قلمبه‌ی یک قربانی بهم زل زد. و من لمسش کردم چیزی فرود آمد. در فضای بین دو تار شیاری ریز هست که پوست پرش می‌کند و کرک‌هایی که به چشم دیده نمی‌شوند اما حضورشان به سرانگشت گیر می‌کند. آلومینیوم روی سرم دو تا شد. فضایی تیره پدید آمد. باید درست دید و فاصله‌ی مناسب را باید سنجید و بسته به درشتی بافت دریافت. بین تارها رشته‌های رنگی هست و شگفتی این که رشته‌هایی چنین ناهمرنگ چه‌گونه از فاصله‌ای منطقی یکرنگ‌اند. و خون‌ گرم. و هیاهو. و کثافت. و پست.
آشغال بی‌شرف. همه چیز توسی بود توسی عمیقی که پایان نداشت گاهی به سیاهی می‌زد و گاهی به سپیدی اما همه‌گاه توسی بود طرحی نداشت نه حتی مثل آب یا مثل هوا بافتی نداشت. رنگ بی‌نظیر من از من گریخته بود و من میان رویاهایم دنبالش می‌گشتم. دردی پشت چشم‌هایم بود و سرم را به بالشی می‌دوخت که دیگر تحملش ناممکن شده بود. دنبال کودک همه خیابان‌ها را زیر پا گذاشتم جلوی همه مدرسه‌ها ساعت‌ها پاییدم. دوربین به دست می‌رفتم آنقدر که پاهایم دیگر نا نداشت. نمی‌توانستم بدوم انگار خواب بودم و پاهایم به لحاف و دشک دوخته بود. توی ذهنم مجموعه‌ی ناتمامم را بازمی‌پیمودم و نقص آن روز به روز پیش چشمم بزرگ‌تر می‌شد. بهترین رنگی که دیده بودم از چشمم گریخته بود. خاطره‌اش با رویاها و با توسی‌ها آمیخته بود توسی‌های مکرری که گاه به رنگ آسفالت بودند و گاه به رنگ بتون گاه به رنگ مرده و گاه به رنگ دلگیر ضخامت ابر. توسی‌هایی که رهایم نمی‌کردند حتی زمانی که سوار ماشین می‌رفتم و دیگر جز و من و باد هیچ چیز نمی‌ماند و چشمم جز نقطه‌ای در تاریک افق هیچ نمی‌دید و ناگاه توسی را برابر خود می‌یافتم. رفتم ‌پیچیدم رو به کوه ‌رفتم ‌پیچیدم و ناگاه دره را یافتم. آنقدرها دشوار نبود که توی فیلم‌ها دیده بودم یک ثانیه هم طول نکشید که ته دره را روبروی خودم دیدم توسی نبود کودکی بود که با چشم‌هایش وق‌زده‌اش خیره‌ام شده بود.
آشغال. پست. کثافت. دارد چیزهایی یادم می‌آید. من سال‌ها دنبال رنگ گمشده گشته‌ام. تا این که مجموعه‌ی گشمده‌ام را یافتم. مجموعه‌ام با چیزهای منفرد دیگری که در زنده‌گی هرگز ندیده بودم. حشراتی به اندازه‌ی مشت آدم. دریایی از چیزها رنگ‌ها و بوهای مختلف. زنانی که جز بودن هیچ از آدم نمی‌خواهند. مردانی که هرگز مزاحمت نمی‌شوند و کودکانی که هیچ هراسی توی چشم‌شان نیست. سگ‌هایی که جز اعتماد توی چشما‌هایشان نیست. فاصله همه چیز را تعریف می‌کند. این‌جا بافت ویژه‌ی خودش را دارد. جز وزوز حشرات و صدای باد صدایی نیست مگر دوازده شب که کامیون‌ها می‌رسند و خروارها چیز تازه با خود می‌آورند. این جا پایان همه‌ی رنگ‌هاست. مجموعه‌ی من چه‌قدر پیش این دریای رنگ کوچک است هرچند می‌دانم مجموعه‌ی من هم روزی به این وسعت خواهد پیوست. همچنان که من پیوستم.
فاصله بافت را تعیین می‌کند. چه روزهایی را در خسته‌گی کار باخته‌ام وقتی می‌توانستم اینجا به ساده‌گی با عشقم سر کنم. آه از آن دفترهای احمقانه‌ی ثبت که اگر این‌جا می‌خواستم بنویسم‌شان عمرم کفاف نمی‌داد. کامیون‌ها به زودی می‌رسند و شب را پر از حرکت و رنگ‌های بدیع می‌کنند. روزی هم کامیونی رنگ گمشده‌ی مرا با خود خواهد آورد. دیگر می‌دانم کجا را بگردم خیلی طول نمی‌کشد که خواهمش یافت. چند کامیون زباله را هر شب می‌گردم و می‌دانم کودکان زود بزرگ می‌شوند و لباس‌ها زود به تن‌شان کوچک خواهد شد.


نوشته شده توسط: میر محمدپاکدامن

(بدون عنوان) دوشنبه 87/12/19 ساعت 12:46 صبح

چرندیات غیرغابل‌غبول  

  

داشتم وسط کویر لوت پنچر ماشینم را می‌گرفتم که یهو یک پسربچه نمی‌دانم از کدام جهنم‌دره‌ای پیداش شد و پرسید: «توی سیاره‌ی شوما انسون به هم نمی‌رسه؟» من که پنچرم را گرفته و کلافه‌ی گرما و تشنه‌گی بودم جعبه ابزارم را بهش دادم و گفتم: «چیزی که می‌خوای توی این جعبه‌س» چشم‌های آبی خوشگلش برق زد و گفت: «این دقیقن همونیه که من می‌خوام» و به سیاره‌ی خودش پیش گل سرخش پرکشید.
تنها فکر است که از فکر نجاتم می‌دهد. می‌نشینم و منتظرم تا فکر بعدی فرارسد و با آمدنش میراث پیشین‌اش را پاک کند. منتظرم در سکوت تا سکوت بعدی سر رسد. تلاش می‌کنم تصویرسازی نکنم و این خیلی دشوار است. تصاویر دردآورند و چاره‌ی من نیستند. آیا باید بروم و بگویم یا بمانم و در سکوت فراموش کنم؟ چیزی رنج‌بار توی هر دو هست که از گزیدنم وامی‌دارد. مثل چرخ چاقو که ایستادنش به این ساده‌گی نیست وقتی راه افتاد و جرقه‌ها که می‌پراکند. چیزی توی فاصله‌ هست که حفاظتم می‌کند نگهم می‌دارد برقم می‌اندازد و می‌ایستد مثل کوه تا من پشت اطمینانش پنهان شوم.
بهش گفته بودم از من فاصله بگیر نگفته بودم؟ آه اگر همه چیز مثل روز اولش باقی بماند. خسته‌گی روزها و مانده‌گی شب‌ها را پیش دیده بودم خواستم بفهمانم که گریزی از محتوم نیست. جز شعر که حقیقت عریان آدمی‌ست هیچ عریانی دوام ندارد. رفتم بارها رفتم اما باز برگشتم و جذب مرکز جادویی شدم که هر بار ازش خسته‌تر بودم.
زن چرخید و پشت کرد. دستی زیر سرش و با دست دیگر لبه‌ی تخت را گرفته بود. موتورخانه غریدن زد و صدای نفس‌‌ها گم شد. مرد دستی را زیر سر زن گذاشت و دست دیگر را دور پیکرش حلقه کرد. انگشتان جستجوگر از زبری فریبا به نرمی تاریک‌ باز آمد و تا ابد ایستاد. گردنش را بوسید. دستی که سپیدی ملافه را می‌جست به صورتی ِ دستی دیگر آویخت و در آن حلقه شد. دست‌ها گمشده‌های یکدیگرند و لب‌ها. پیکرها تهی یکدیگر را پر می‌کنند و بدین‌سان است که تمام حفره‌های جهان پر می‌شوند. نجواها و گوش‌ها. گوشش را بوسید. تن به گرمی دیگری سپردند و چشم‌ها برق از نقره‌شان گریخت.
و مرگ. آرامش بی‌انتها. آه اگر این همه بی‌هوده اتفاق نمی‌افتاد. در صف بنزین یا پشت میز کار یا زمان چانه زدن برای بهایی ارزان ، مزدی گران. سکته‌ای لخته‌ای و مرگی بی‌معنا چنان تهی که به پرشکوه‌ترین مرثیه‌ها نمی‌توان ارزشی برایش خرید. مثل تولد و مانند هرچه بی‌انتخاب خویش برآن افتاده‌ای حقیر. پشت فرمان ترافیک یا برابر تلویزیون وقتی به آرامش دروغین چارچوب خصوصی‌ات گند می‌زند. با زوزه‌ی یک گلوله از دشمنی ناپیدا ، ناشناس در نبردی موهوم که هیچش نمی‌شناسی ، نبردی انتزاعی که سال‌ها کسانی بر سر آن مرده‌اند و تو نیز بی هیچ خاطره‌ای یکی از اینان خواهی بود. این است که خودکشی شکوه دارد: گذاشتن نقطه‌ای بر پایان مصرعی. برگزیدن و تن دادن.
لب‌ها در لب‌ها گره خورد و دست‌ها در پیکرها. اندام‌ها بی هیچ مانعی تماس یافتند و سقوط ابدی آغاز شد. لذت بی‌انتها  و لذت بخشیدن که اوج لذت است. رفت و آمدها و در آن حال به چه می‌اندیشند؟ هرگز نمی‌توانم به این پرسش پاسخ دهم. دست‌ها تکیه‌‌ی پیکرها شد و انقباض ماهیچه‌ها را برگرفت. همه‌ی جهان در نقطه‌ی تیره‌ای خلاصه شد. بوسه‌ای نبود اما چشم‌ها خیره در یکدگر می‌نگریستند و نجواها به فریادهای کوچکی مبدل شد که گنگ و شهوت‌انگیز بودند. و گاهی کلماتی که جز با محبتی بی‌مانند وقیح می‌نمایند. خودشان بودند. آمیخته یکی شده بی هیچ فاصله بی هیچ گره و بی هیچ نقطه‌ی کوری. و سقوط پایان یافت از بهشت معاشقه به زمینی خیس و خسته. جایی که لذت بدون درد ناتمام می‌ماند.
از گرما می‌گریزم تن من با سرما پیوند دارد و تاب گرما را ندارد. مگر درمحیطی سرد آغوش گرمی را بازیابد. چنین است که از لحظه‌های پس از چنین تهی شدن بدم می‌آید. نمی‌توانم این خیسی گرم و بویناک را تحمل کنم. و در این لحظه‌ها هم‌چون خواب و هم‌چون مرگ دوست دارم تنها باشم. خفتن در آغوش دیگری یک رویای احمقانه است ، در آغوش گرفتن و خواب هرگز برای من جمع نمی‌آیند. و هم در این لحظه‌ها یاد مرغ‌های پرکنده‌ی توی یخچال می‌افتم که با پوست سفید دانه‌دانه‌شان در انتظار پخته و خورده شدن زمان انجماد را سر می‌کنند. و هیچ چیز چندش‌آورتر از خیسی بستر نیست.
رفتن هم رویایی است. رویای آزادی. بی هیچ بندی سبکبار بریدن و جز به رفتن دلبسته نبودن. رفتن از روحی به روحی دیگر. تجربه‌ی جنسیتی جاری ، آن چه در دیدار با اثر هنری رخ می‌دهد. بی آن که از ذات هنر بریده باشی نوعی دیگر ، گونه‌ای جدید را تجربه می‌کنی و جانت از لذتی بی‌امان به وجد می‌آید. چیزی در رفتن هست که در مرگ نیست و آن امید به کسب لذتی دیگر است ، دیداری که پس از بیداری رخ می‌دهد و در مرگ دیگر بیدار شدنی نیست.
مرد چهره‌ی آرام زن را بوسه‌باران کرد. بوسه‌های ریزی که خبر از جهانی دیگر می‌دادند. لبخند زن تنها با واژه‌ی شکرگذاری معنا نمی‌شود. چیزی از سوررئالیسم از یک مذهب عتیق در چهره‌ی آرامش یافته‌ی زن بود. همچون پیکره‌ی ایزدبانویی که هنوز باور سپند مومنانش را از کف نداده است. مرد چرخید و به پشت افتاد. برخاست و کوشید تا فاصله‌ی مناسب را پیدا کند. عقب‌تر رفت نگاه کرد و دوباره عقب رفت. برگشت دست‌ها را روی سینه و گذاشت و پاها را اندکی جمع کرد. عقب رفت و دوباره نگاه کرد. زیبایی ناب تهی شده از جوهر اغواگرش تهی شده در برابر چشمانی که آزمندی‌شان را از دست داده‌اند تکیه به دیوار کرد. زن می‌خندید اما کوشید با عکاس همکاری کند تا تصویر جاودان کیفیتی بی‌همتا پیدا کند.
دم پارک ملت بستنی ماشینی خوردیم از آن‌ها که ارتفاعی نیم‌متری دارند. خیابان‌ها را در باران و در شلوغی پیمودیم متروی دم افطار را که از هجوم جمعیت به کنسرو چرب کیلکا می‌مانست تحمل کردیم و شب‌ها را پشت تلفن نجواکنان به صبح آوردیم. رفتیم امام‌زاده طاهر و سر قبر گلنراقی مرا ببوس را خواندیم. سطوری را برای یکدگر خواندیم که لحظه‌ها و همیشه بودند و کوشیدیم برای هم همانندشان را بسراییم. کار خسته می‌کند و درست پس از این خسته‌گی برای دیگری وقت گذاشتن عین فداکاری است. در حالی که تمام تنت در انتظار آرامشی است که توی چارچوب خصوصی‌ات بیابد می‌روی تا ساعت‌ها تنت را فراموش کنی ، گوش بدهی بگویی تاکسی دربست بگیری کیلومترها راه بروی چایی و چیپس یا آش بخوری و تازه تنها که ماندی یاد خسته‌گی‌ات بیافتی و بدانی که دیگر آزادی و دیگر کسی به انتظارت نیست. اما همیشه کششی به پایبندی هست. نیرویی که وامی‌داردت یک بار دیگر سعی کنی بهشت گمشده را بازبیافرینی. چیزی که می‌خواهد پیکری را برای همیشه ازآن خودت کنی و هم‌چون پیغمبری صادق پایبند اخلاقی تئوریک‌ات می‌کند. بی آن که یادت بیاید با یک انسان طرفی که او هم کشش‌ها و رانش‌های خودش را دارد بی‌آن که یادت بیاید لحظه‌هایی هست که دوستت ندارد.
مرد با موهای فر خورده و خیس زن سخن می‌گفت غایبانه و خدای‌گونه. زن چشم‌ها را بسته بود و دل به آوای وحی‌گونه‌ی واژه‌هایی سپرده بود که می‌دانست فرجامی نیکو خواهند یافت. امید به رستگاری واپسین ، آرامش یافتن و در شراکت ِ هرچیز و هست خوش‌خوشک زیستن. جهان را در چارگوشی خلاصه کردن و از تمامی پلشتی جهان به گرمای آغوشی پناه بردن. دستم را بگیر.
هل داده می‌شوی به سویی نامعلوم. تمام جانت در برابر نیروی مرموز مقاومت می‌کند اما مناسبت‌های یک رابطه‌ی شاد از نوعی دیگرند. نیاز هست که از خود بگذری قول بدهی حرف بزنی دروغ بگویی و تصویری از قهرمانی بسازی که در ژرفایت از بودنش بیزاری. لذت بخشیدن که اوج لذت است و لذت بخشیدن را به هر بهایی به جان می‌خری حتی اگر دردهای عظیم را پیش‌بینی کرده باشی. دروغ‌ها آری دروغ‌های مهربان و چه مهربان بودی ای یار وقتی دروغی می‌گفتی. تصویر آینده‌ای را ساختن که پیش از هر چیز ازش گریزانی و در چنبره‌ی تصویر گرفتار آمدن. آفریدن دنیایی ذهنی که تسخیرت می‌کند رفته رفته در این دنیای ذهنی زنده‌گی می‌کنی و پیرامونت را از یاد می‌بری. جهانی پر از لذت و درد می‌آفرینی و نهیب جانت را نمی‌شنوی که ترا از زیاده‌روی و گام به گام به سمت دره رفتن باز می‌دارد. بارها به خود گفته‌ام این دختر را از هر چیزی توی دنیا بیش‌تر دوست می‌دارم و همین لحظه فهمیده‌ام که چرخه پایان یافته و زمان جدایی‌ست.
مرد سرش را میان دست‌هایش گرفته است. سیگاری روشن می‌کند که چهره‌ی آرام زن را لحظه‌ای در هم می‌کند. تماشا کردن زن را وقتی خفته است دوست دارد دیگر نگهبان‌های نقره‌ای زیر چادری نرم پوشیده‌اند و بی هیچ مزاحمی می‌توان چشم‌ها را از لذت پر کرد. روی زن را می‌پوشاند.
توی تالار پروازهای خارجی فرودگاه نشسته‌ام. جایی نمی‌روم فقط نشسته‌ام. بلیتی ندارم پول خریدنش را هم. آمیختن با این جماعت آرایش کرده دشوار است گاه فراموش‌شان می‌کنم و گاه دوباره می‌آیند با گریه‌های بدرودشان و با خنده‌های استقبال‌شان. همه‌چیز با تو رفتن یا بیرون آمدن از دری که پیاپی باز و بسته می‌شود معنا می‌شود. آن‌ها به راه دوری خواهند رفت اوج خواهند گرفت یا از فراز باز می‌‌آیند. آغوش‌ها باز و بسته می‌شوند و بوسه‌ها روی گونه‌ها می‌نشینند. چرخ‌ها و چمدان‌ها ، هیاهو و بلندگوها ، سرمه‌ای ِ باربرها و بلیت‌های دوسره که بی‌هوده رفت و برگشت نامیده می‌شوند. برگشتی وجود ندارد همواره رفت وجود دارد و رفتی دیگر. اینجا هم تلویزیونی هست که چیزهای بامزه‌ای پخش می‌کند ولی در هیاهوی تالار نمی‌شود چیزی را دنبال کرد. به علاوه آنقدر چیزهای جالب توی این تالار هست که اشتیاقی به دیدن تبلیغات تکراری تلویزیون ندارم. این‌جا از آن من است هیچ وقت بسته نیست همیشه شلوغ است همیشه چیزهایی برای پریدن وجود دارد و چیزهایی برای نشستن.
چرا همچین حرفی از دهنش پرید؟ مرد برگشت و روی تخت دراز کشید. دست بر پیکر خنک شده‌ی زن کشید. موهای فرخورده و چسبیده به صورتش را کنار زد. باز دست‌ها به حرکت آمدند و نوازش مثل نسیمی پیکر زن را پوشاند. چشم‌ها در جست‌وجو و تن‌ها لرزان. و آن لحظه‌ی لعنتی فرارسید که مرد گفت: «می‌خوام همیشه باهام بمونی.» و به دنبال آن تصویری از رویاهای مزخرفی که نسبتی با آن دقایق نداشتند. سرش را فشار داد و فکر کرد با این که دوستش دارد باید ترکش کند. فکر کرد زمانش رسیده است ، دیگر بین‌شان واقعیت‌ها پایان یافته و دوران فریب آغاز گشته است. و رفت.
بسمه‌تعالی
طبقه‌بندی: سری
از: یگان اطلاعات و امنیت 201 غرب تهران               شماره:
711/201/م
به: سردار م محترم امور قضایی (الف الف)                 تاریخ:30/11/86              پیوست: دارد
موضوع: به شرح متن        بازگشت به شماره‌های:
63/201/م و 121/201/م و 235/201/م و 555/201/م
سلام‌علیکم
به استحضار می‌رساند سربازان گمنام امام زمان در تاریخ 1/1/86 فردی را در تالار پروازهای خارجی فرودگاه مهرآباد تهران دستگیر کرده‌اند که به گواهی مدارک پیوست در طول بیش از یک ماه منتهی به تاریخ فوق هر شب را در تالار مذکور به سر می‌برده است. با درایت ماموران این یگان و مشاهده‌ی تصاویر ضبط شده مشخص گردیده مشارالیه در طول اقامت در تالار به طور پنهانی و مکرر استمنا (نستغفرالله و نعوذ به) و ساعاتی را می‌خوابیده و به شهادت واحد تخلیه اطلاعات (به پیوست) هویت مشارالیه تاکنون نامشخص مانده لاکن به ظن اقوی مشارالیه فاقد هرگونه اطلاعات امنیتی می‌باشد. با توجه به این که از زمان دستگیری مشارالیه عمل شنیع خود را متوقف نکرده ماموران این یگان جهت نهی از منکر و جلوگیری از نجاست دست‌ها و پاهای مشارالیه را به دیوار بسته‌اند. با توجه به این که جرم مشارالیه هیچ‌گونه وجاهت اجتماعی ندارد و جرایم مشارالیه به صورت پنهانی و با لباس صورت می‌گرفته به استناد بند 3 ماده 3 آیین‌نامه‌ی ناجا نیروی انتظامی غرب تهران از تحویل گرفتن مشارالیه خودداری می‌نماید (به پیوست). علیهذا با توجه به این که احتمال جنون مشارالیه توسط واحد تخلیه اطلاعات منتفی دانسته نشده خواهشمند است جهت تعیین تکلیف و رفع ذهنیت این یگان اوامر عالی را صادر فرمایید. مراتب جهت آگاهی و هرگونه اقدام مقتضی به عرض می‌رسد.
ف یگان اطلاعات و امنیت 201 غرب تهران سردار توفیق من‌اللهی  


نوشته شده توسط: میر محمدپاکدامن

(بدون عنوان) دوشنبه 87/12/19 ساعت 12:46 صبح

 

خلاصه‌ی احوال در بیست ونه ساله‌گی شاعر

*
بدیهی است که نام‌ها در این داستان واقعی نیست
*
شهرزاد را خلیج با خود برد. شهرزاد دوست من نبود هرگز ندیدمش. شهرزاد عاشق آب بوده و عاشق شنا. عکسش را روی لپ‌تاپ پرویز دیدم اما می‌توانم تصور کنم بین او و پرویز در شیراز چه گذشت. جلوی دوربین ایستاده است و پشت سرش طاق حافظیه در سبزی بهار دیده می‌شود. چیزی مرا وسوسه می‌کند باور کنم اگر شهرزاد به حرف باباش گوش کرده و سال‌ها پیش با مردی که بکارتش را گرفته بود ازدواج کرده بود دیگر خلیجش فرو نمی‌داد. او با آب یکی شد و توی آن عکس دیگر با حافظی که سال‌هاست خاک شده تفاوتی ندارد.
ث. اما دوست من بود و خودکشی کرد. ث. در اوج درد تصمیم گرفت و در اوج رنج برگزیده‌اش را عملی کرد. دیگر آموخته‌ام به تصمیمش احترام بگذارم.
به استادم گفتم «دارید با سرنوشت من بازی می‌کنید» گفت «سرنوشت شما به دست خداست» وقتی داشت پای ورقه‌ی اخراج مرا از دانشگاه امضا می‌کرد هم فکر می‌کرد سرنوشت من به دست خداست. من داشتم به خوارمادر خدا دری‌وری می‌گفتم و استاد صدایم را می‌شنید. من یاد آبشار خشکی افتادم که دو قطره آب باید ازش پایین می‌چکید زمستان قندیل می‌بست و بهار راه می‌افتاد تا از کو‌پایه پایین برود. شیاری روی سنگ که خشک مانده بود. قطره‌هایی که بستر خوش‌تراش‌شان را جا گذاشته بودند تا بی‌عبور بماند. آن روزها هنوز مطمئن نبودم که خدایی وجود ندارد اما این‌قدر می‌دانستم که اگر خدا وجود ِ مطلق است پس من هم بخشی از اویم بنابراین داشتم به سهم خودم از خدا لیچار می‌بستم و این ربطی به استاد نداشت ، برای من تفاوتی نمی‌کرد که او بشنود یا نه. همین طور توی فکر ماندم و گذاشتم استادم هر کار دلش خواست با من بکند.
روزی خدا به دیدنم آمد. گفتم «سلام بابا» گفت «من بابات نیستم. خدا هستم پروردگار شما» گفتم «ولی عجیب شبیه بابامی» گفت «در هر کس به چهره‌ای تجلی می‌کنم» «تجلی گهی داری چون من چندان عاشق بابام نیستم به علاوه با این گندی که تو آفرینش زدی چندان ارادتی هم به تو ندارم» اخم‌هاش تو هم رفت «من تو را آفریدم و بهترین آفریده‌ی من نیستی» بهش گفتم دنیایی که آفریده چندان هم عادلانه نیست و ترجیح می‌دهم فکر کنم وجود ندارد حتی در پیشرفته‌ترین شکلش که احمق‌ها از تصورش ناتوانند ، شکلی که جز به ذهن فیلسوفان نمی‌آید. بهش گفتم اصلن نبودنش بهتر است بدون او دنیا زیباتر است آخر قادر مطلق بودن امکانات زیادی برایش داشته که ازین امکانات خوب استفاده نکرده. «اصلن من اگه قادر مطلق بودم خیلی از تو بهتر می‌آفریدم»
پدرم کمدها را به هم ریخت. او نمی‌دانست کسی که دنبالش می‌گردد توی کمد نیست. تنها که بودم باهاش حرف می‌زدم. همیشه از جایی سرک می‌کشید از پشت دیوار یا لب پنجره یا زیر پتو. وقتی تنها بودم حضور داشت و وقتی توی جمع بودم صدایم می‌کرد تا گوشه‌ای دور از چشم همه بهش بپیوندم. از جمع می‌ترسید من هم ازو می‌ترسیدم اما همیشه باهام بود شبیه کلاغی بزرگ که چهره نداشت. بهم نزدیک نمی‌شد فاصله را رعایت می‌کرد و حرف می‌زد. ازم می‌خواست لخت شوم همیشه تنها و با او باشم. سیاه بود و اگر نزدیک می‌آمد از ترس می‌مردم اما هرگز نیامد. می‌فهمید. توی کمدها جز لحاف‌تشک چیزی نیافت. چنان با کابل کتک خوردم که تمام تنم مثل مخمل شد.
بعدها یاد گرفتم با تن دیگران فراموشش کنم. وقتی برای اولین بار تنی را کشف می‌کردم ازم فاصله گرفت مدت‌ها قهر کرد و خودش را نشان نداد. می‌دانستم همیشه جایی حضور دارد زیر تخت ، پشت دیوار یا توی گلدان. وقتی آشتی می‌کرد ازم می‌خواست دیگر کسی را نبینم دیگر فراموشش نکنم دیگر جز در حضور او برهنه نشوم نگذارم کسی تنم را ببیند.
همیشه لخت بودم و با غریبه‌ای که هیچ‌کسش نمی‌دید حرف می‌زدم.
بابام گفت «مار تو آستینم پرورش دادم» و گفت «از فلانم افتاده حالا برای من دم درآورده» من فکر می‌کردم بین من و قطره‌ای که روزی از او چکید چه ارتباطی وجود دارد. پریدم روی دوچرخه و پانزده کیلومتر رکاب زدم. رسیدم لب دریاچه و بوی صورتی نمک زخم‌هایم را تازه کرد.
دیگر هیچ تنی کلاغم را از من جدا نکرد.
پدر گفت «ای کاش به هرزه در آبراهت ریخته بودم»
تنی که برهنه‌ست درز برمی‌دارد شکاف می‌خورد همه درز می‌شود
چیزهایی می‌خزند توش خرج سال‌ها همه هرز می‌شود
بتون را کنار می‌زنم هاها پشه‌های خونخوار قورباغه از چاه به در آمد
به ث. گفتم دیگر خسته‌ام خسته ازین که برادرش باهاش حرف نمی‌زند خسته ازین که پدرش دایم ازش می‌خواهد که کارش را عوض کند خسته‌ام که همه ازو انتظار عروس شدن دارند خسته‌ام که نمی‌توانم ببینمش خسته ازین همه غیاب ازین همه دویدن و نرسیدن. گفتم دیگر نمی‌توانم ادامه دهم. گفت «پشیمون می‌شی» همان شب هفتادتا قرص را توی آب حل کرد و نوشید و سه هفته بعد درگذشت.
سه هفته باهاش زنده‌گی کردم. صداش از توی کابینت‌ها می‌آمد. شب‌ها زیر تختم بود و دایم باهام حرف می‌زد می‌گفت طوری نمی‌شود می‌گفت ث. دوباره برخواهد خاست و همه چیز مثل اولش خواهد شد. برای اولین بار باهاش دوست شده بودم. این کلاغ بی‌کس را که هرگز تنهایم نمی‌گذاشت درک می‌کردم. هر دو درد بودیم و درد می‌کشیدیم. توی این سه هفته هرگز ترکم نکرد کمکم کرد تا صورتکم را حفظ کنم تا کسی پی به عمق رنجم نبرد. بعد از وقوع فاجعه برای همیشه رفت و مرا با همه‌ی اندوهم تنها گذاشت. دلم می‌خواست ازش می‌پرسیدم اگر هرگز ث. را نمی‌شناختم باز این اتفاق می‌افتاد یا نه؟
مدت‌ها گذشت و هیچ چیز مثل اولش نشد.
رهایت کردم تا تنها بمانی
تا حقیقت ترا فراگیرد حقیقت دردبار دهشت‌بار
تا با آن رودررو درآیی بی که بدانم بدون من تاب چنین رنج را نداری
حقیقت ِ بی من و تو ، حیقت جبار که له می‌کند می‌گذرد
میراث‌دار همانم من که جای سخن گفتن قربانی می‌کند
جای فهمیدنت مکه می‌رود
آن‌ها منتظر بودند تا پزشکی قانونی مدرکی از تماس جسمی من و ث. به دست بدهد. به انتظار نشسته بودند تا کسی که دوستش داشتم کالبدشکافی شود. ث. نمی‌دانست ماندنش با من و با آدم‌ها از عمر لیوانی که برایم خریده‌ است ، از عمر کاکتوسی که براش خریدم کوتاه‌تر است. آیا من می‌دانم عمرم ازین تیر و تخته‌ی دوروبرم کوتاه‌تر است؟ اگر بدانم فرقی می‌کند؟ چه اهمیتی دارد؟ او تا وقتی حضور داشت نادیده‌اش گرفتند و پس از رفتنش همه پرسیدند چرا. وقتی از پزشکی قانونی ناامید شدند سراغ من آمدند. دلم می‌خواست بهشان بگویم به خاطر کمد. اما می‌دانستم نمی‌فهمند.
وقتی کتک می‌خوردم ، وقتی خودم را به هر کدام از آن خداهایی ‌می‌سپردم که هر کدام جوری زنده‌گی‌ام را عوض کردند وا داده بودم تا حسابی بهم تجاوز شود. بهشان گفتم بفرمایید من در اختیار شما هستم ، فقط قبل از عمل‌تان کمی بهم آب بدهید چون حسابی تشنه‌ام. همیشه دلم خواسته خیال ببافم و آدم‌های خیال‌باف هدف‌های خوبی برای اثبات قدرت دیگرانند. همه‌ی تقسیم‌های جهان مسخره و بی‌معناست آدم‌ها را باید به جای زن و مرد و چیزهای دیگر به دو دسته‌ی تجاوزکار و ناتجاوزکار تقسیم کنند. آن‌ها کمرگاه‌شان را خوب محک زدند.
دیگر کلاغم را ندیدم. دیگر نمی‌خواستم ببینمش. نمی‌خواستم توی کابینت‌ها ، زیر تخت یا توی جیب‌هایم را بگردم. دیگر نمی‌خواستم با در و دیوار حرف بزنم. دیگر نمی‌خواستم هیچ چیز را به دوش بکشم. می‌خواستم آن احمق‌ها را وادارم جلوی من ترمز کنند. می‌خواهم گاهی صبح‌های بهاری که کلاغ‌ها بالای سرم به سر و صدا می‌افتند به گذشته فکر کنم. می‌خواهم دیگر هیچ‌وقت تنهایت نگذارم.


نوشته شده توسط: میر محمدپاکدامن

(بدون عنوان) دوشنبه 87/12/19 ساعت 12:46 صبح

یا ایتها المرد المحتلمه ،

 

برخیز و یه فکری به روزگار خودت کن این طور که گرفتی تو چاردیوار خودت کپیدی شبیه چاردیوار شدی قیافه‌ت عین گوشه شده و کنج لبت تار عنکبوت بسته ریشت به پشم گوسفندا می‌بره گوشات عین ریش بز آویزون شده کانالو عوض کن شاید رقص عربی داشته باشه ماشینو آتیش کن شاید سر نبشت یه سوژه‌ی جدید وایساده پتو رو بزن کنار سیگاری چاق کن گرد و خاکی راه بنداز هواری بکش بزن ازین خرابه‌ت بیرون حوصله‌ت سر نرفت؟ فوقش اینه یه حب میندازی تا تنت جواب بده یه حب درشت تا مث ژله بشی حس نکنی خودتو تنتو لگنتو لنگتو استخونتو زنت اگه زر زد یکی بزار زیر گوشش روزای آخرشه دیگه بچه‌ت اگه عره زد شوتش کن همچی که دیگه بلن نشه خیسیاتو بنداز دور دیگه بسه تیغی بزن زلفی به باد بده پاشو دیگه لجن پوسیدن دیگه بسه از جون خونه چی می‌خوای آخه بزن بیرون باد تو لباسات بپیچه سرگیجه بلندت کنه

آمد پیش من با حال و روز سگی که از سطل آشغال بیرون آمده حشیش خوب بهش می‌سازد دو سه پک که زد ردیف شد و رفت چرخی بزند

المیرا آمد پیش من باز کتک خورده و خون‌آلود گریه نکرد اما نگاهش از هر گریه‌ای بدتر بود حشیش بهش نمی‌سازد اما قرص تریاکی خورد تا دردهایش آرام گیرد خواباندمش روی تخت و لختش کردم نگاهش کردم تنی که هنوز سفت است لش نشده اگرچه دیگر تاب کتک را ندارد چرخاندمش و نگاهش کردم از نزدیک از دور باز چرخاندمش به پهلو نگاهش کردم سر به سبکی تریاک سپرده بود و توی رویاهایی سفر می‌کرد که هیچ کتکی درش نبود

ماشین حالتو جا می‌یاره سه پک که بزنی بعدش هیچی مث چرخیدن با ماشین نمی‌چسبه نگاه می‌کنی هیچی نمی‌بینی می‌ری می‌ری و به هیچ جا نمی‌رسی دیگه نه توله‌ای هس نه سردردی نه چاردیواری یکیو سوار می‌کنی می‌بریش جایی که کسی نباشه یه جای خوب یه جای امن یه جای گرم جایی که جز صدای خودت چیزی نشنوی جز اونکه می‌خوای ببینی چیزی نبینی جز اونکه می‌خوای کاری نکنی بعدش دوباره از نو

اگه درد داری تریاک دارم اگه رویای خوشبختی می‌خوای حشیش دارم اگه بخوای تا فردا صبح تنتو می‌مالم اما ازم نخواه باهات بخوابم نمی‌تونم تو زن دوستمی گفت چرا نمی‌کشیش تا هم منو راحت کنی هم خودتو؟ من مواد فروشم نه آدم‌کش این دو تا با هم خیلی فرق دارن

چرخاندمش دوباره و حس کردم احمقانه است چه قدر احمقانه است چه قدر همه چیز احمقانه است در حالی که این طور برهنه برابرم خفته است و به خاطر لحظه‌ای نوازش به دست و پایم می‌افتد هنوز عذاب وجدان کار نکرده را دارم هرچند بارها توی ذهنم کرده بودمش تو رویاهایی که دوستان راهی بهش نداشتند مشتری مشتری است مگر نه بهترین و بدترین ندارد این نباشد یکی جایش را می‌گیرد

دوخته شده‌ام به تلویزیون خبر از قحطی در اتیوپی می‌دهد خبرنگاری که میکروفن را کم مانده لیس بزند و طوری با من حرف می‌زند انگار مسئول همه‌ی بدبختی و گشنه‌گی دنیا منم پکی می‌زنم هنرپیشه‌ی مشهوری زیادی زده و مرده است فکر می‌کنم کاش این‌ها کشیدن بلد بودند آخر مواد برای خوشی است نه مردن

صدای آمبولانس می‌آید مسابقات تنیس همچنان ادامه دارد و دلبرکانی که همه‌ی جیغ‌شان را سر توپ کوچولوی پشمالو پیاده می‌کنند رودرروی هم ایستاده‌اند تا سینی میلیاردی را صاحب شوند دامن‌هایشان با نسیم وجودشان می‌جمبد و مرا این وسوسه هست که دست دراز کنم و دامن را بالا بزنم

المیرا توی خواب می‌نالد هنوز نشئه‌گی از سرش نپریده و دایم توی خواب صداهایی درمی‌آورد

چه‌قدر دلم می‌خواست زنانی را که قرار بود باهاشان باشم از مریخ وارد می‌کردند آخر دلم می‌خواهد وقتی نمی‌خواهم کسی را ببینم دیگر نبینمش برود به جایی دور که دیگر احتمال دیدنش نباشد نه مثل دخترداییم که بعد شوهر کردنش دم به دقیقه جلوی روم سبز شود یا مثل هم‌سایه‌ها که از دست‌شان خلاصی ندارم اصلن نمی‌دانم همه مردها مثل من‌اند یا آن‌ها دورتر از نوک دماغ‌شان را هم می‌بینند و برای خوابیدن اولین نفر را نمی‌چسبند؟

آمد پیش من با حال و روز سگی خوب شد المیرا رفته بود بهش گفتم ازین بی‌خبر آمدنت متنفرم شاید من کارداشته باشم یا روکار باشم بعد تازه پرسیدم چه شده تصادف کرده بود و حریف هم که فهمیده بود طرفش نشئه‌‌ست حسابی زده بودش و پولهاش را هم برداشته بود بهش پول دادم اما نگذاشتم پیش من بماند نمی‌خواستم از زنده‌گی بیافتم کمی هم تریاک بهش دادم تا حال کتک زدن المیرا را نداشته باشد

تو که سالی یه مطلب می‌نویسی چه‌طوری نون می‌خوری؟ بهش مربوط نبود من برای خودم می‌نوشتم و نوشتن باید بیاید نمی‌توانستم خودم را مجبور به نوشتن کنم گفتم تو فقط چاپش کن همین چیزی نوشته بودم در مورد امنیت اجتماعی و این که زن و بچه‌ی مردم توی خیابان امنیت ندارند به نظرم از قحطی اتیوپی مهم‌تر آمد چون ممکن بود المیرا با این همه کمبود نگاهش توی چشم یکی ازین گرگ‌های توی خیابان بیافتد بعد چه می‌شد چه طور می‌توانستم نجاتش دهم اگر یکی از آن‌ها کاری را می‌کرد که هرگز باهاش نکرده بودم؟

تو خشنی وقتی حرف می‌زنی خشنی وقتی مواد می‌فروشی خشنی وقتی نگاه می‌کنی خشنی وقتی بغلم نمی‌کنی خشنی نکردنت از کتکای شوهرم بدتره نصیحت کردنت خشن‌ترین چیزیه که تو زنده‌گیم دیدم می‌فهمی؟ نه نمی‌فهمم این پرت و پراها چیه می‌گی زیادی زدی قاتی کردی تو زن رفیقمی می‌خوای بفهمی یا نه؟

دیشب زنت اومده بود پیش من باهاش خوابیدی؟ اهمیتی نداره که باهاش خوابیدم یا نه اینو بفهم نمی‌فهمید اما اینقدر کشیده بود که حال تکان خوردن نداشته باشد کثافت گفتم کردیش؟ توی این نشئه‌گی حالتی باز مردانه داشت یکی از انگشت‌هاش بلند شد هیچ دردی تو حالتش نبود تنها خشونت بود خشونت کور پیکری مردانه که ابعاد دقیقش شباهت با مجسمه‌های کلاسیک می‌برد با این تفاوت که ریش زبرش گاهی سفیدی پوستش را سفیدتر می‌کرد تمام توانش را جمع کرد و بلند شد همه‌ی هیکلش مشتی شد که روی گونه‌ام فرود آمد دردی که دوستش داشتم دردی که از کودکی نچشیده بودم یاد پدر را برایم زنده کرد دردی لذت بخش و خارشی زیر پوست صورتم به پشت افتادم و دقایقی همین طور ماندم او هم با امتداد مشتش رفته و عقب‌تر از من روی زمین افتاده بود و ناله می‌کرد داشت زمزمه می‌کرد که اگه می‌کردیش به من نمی‌گفتی نه؟ امیدی کوچک منطقی کوچک داشت کمکش می‌کرد تا باور کند که بین من و زنش اتفاقی نیافتاده است.

«من از اینجا خواهم رفت پدر. تو مرا از فقر و از بی‌کسی نجات دادی و از نجاست پاکم کردی. مرا که رها شده داغ زنازاده‌‌گی خورده بودم پناه دادی من حرام زاده بودم و تو صافم کردی. پدر! در برابر همه آن‌چه به من دادی چه کوچک است آن‌چه از من می‌خواهی ، چه شیرین است برآوردن آن‌چه بزرگوار از بنده می‌خواهد. از آن تو باد او که پستان‌هایی درشت و سخت دارد و در روشنی تنش با ماه برابری می کند. از‌آن تو باد که مرابسی شیرین‌تر است از خاطرش بردن هم‌اینک نیز لذت‌های پیکرش را به سختی به یاد می‌آورم. فراموشی‌ام آغاز گشته است اما از یاد نخواهم برد نیکی‌های تورا در حق من که مادرم فاحشه‌ای کم‌بها بود و پدرم خانه‌ای نداشت ، لعنت بر هردو باد.» «پسرخوانده‌ی من ای عزیز که در پاکی بر همگان پیشی! آن چه من در این سال‌های طولانی از جان خویش بذل تو کردم کنون می‌بینم که به نیکوتر وجهی به ثمر نشسته است. من از تو بخشش نخواهم طلبید زیرا گردن به فرمان باید نهاد و مرا گزیری نیست. برآنم که دیگر تو را گزندی از زنان نرسد که سخت فریبکارند. پس این فتنه فروخواهد نشست و من همسر تو را خواهم ستد و او را مقام هم‌خانه‌گی خویش خواهم بخشید چرا که در نهان نگاه من بر تن برهنه‌ی او افتاده‌ست و خیال وی تا تصرف پیکرش رهایم نخواهد ساخت. اگرچه تو دلیلی از من بر این مقام نخواهی طلبید راضی مباش که این خیال چون خوره به جان من افتد. باشد که هرچه زودتر روان من آرامش یابد. اما تورا می‌خواهم که ازین سفر بگذری که مرا سخت نکوهش در پی خواهد داشت و مرا آن پروا نیست که پسرخوانده‌ی خویش از شهر خود برانم مبادا که گویند پسرخوانده‌ام به رغم خویش رفته است.» «پدر! مرا بسی دشوار است ماندن در کنار وی که پستان‌هایی درشت و سخت دارد و تابناکی تنش با ماهتاب برابر است. مرا چه حالی خواهد بود اگر هر روز او را ببینم و دستی‌ام بر او نباشد؟ با این همه خواهم ماند زیرا مرا زهره‌ی آن نیست که با فرمان گردن ننهم. پس مرا یاری ده تا با اشتیاق خویش لگام زنم. تو مرا تطهیر کردی مپسند که بار دیگر بدین دروغ آلوده آیم.» «پسرم! سنجیده‌گوتر از تو در این قوم نباشد که میوه‌ی دستان منی. تورا توان آن خواهد بود که بر اشتیاق خویش پیروز آیی. چنین بادا که تو را زنان بسیار باشد و کنیزان بی‌شمار.»

خون از فکم جاری‌ست نشسته‌ام جلوی تلویزیون که دارد مراسم تصادفی را نشان می‌دهد که هنگام مشایعت عروس اتفاق افتاده‌ست زیرنویس خبر از مرگ هنرمند بزرگی می‌دهد خبرنگار جوری می‌ایستد که آسفالت خونی را در زمینه‌ی تصویر داشته باشد و با شوری بیش از حد سعی دارد واقعه را مهم‌تر و مهم‌تر نشان دهد آن‌قدر مهم که همه‌ی زنده‌گی‌ام پر شود آن قدر که گمان برم خودم داماد کشته شده بوده‌ام و عروسم اگر به هوش آید باید برای فراموش کردنم سال‌ها تلاش کند و همواره خوشحال باشد که حادثه دیرتر اتفاق نیافتاد - البته اگر به هوش آید - اما من جلوی تلویزیونم نشسته‌ام و دارم گوشت چرخ‌کرده‌ی سرخ شده با پیازداغ می‌خورم که گاهی طعم خون خودم را می‌دهد و هنوز باورم نشده که هنرمندی به این معروفی چه‌گونه کشیدن را بلد نباشد

 

 


نوشته شده توسط: میر محمدپاکدامن


خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
5020


:: بازدیدهای امروز ::
0


:: بازدیدهای دیروز ::
0



:: درباره من ::

مهندسین عمران

:: لینک به وبلاگ ::

مهندسین عمران


:: پیوندهای روزانه::

مهندسین عمران [10]
[آرشیو(1)]


:: آرشیو ::

زمستان 1387



:: خبرنامه ::

 

:: موسیقی وبلاگ::


:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو