مهندسین عمران
تپه
به نظرت چه قد دیگه زندهایم؟ امشبو صب میکنیم؟ من که فک نکنم. بچهها خدافظ اگه تا صب نموندیم حلالم کنین منم همهتون حلال میکنم. شرمنده که این روزای آخر کــونتون گذاشتم واقعن شرمندهام! بیشتر ازین شرمندهام که دیگه نیسم تا کــونتون بذارم یعنی ازین که از دس من کــون سالم به گور میبرین شرمندهام. هر چند بعید میدونم تا فردا که سهله تا نصفهشب هم کــون کسی تو این سنگر سالم بمونه!
«خفه میشی ننهخوشگل یا خودم خفهات کنم؟ عربدههای این بچه کم نیس توهم هی بدترش میکنی؟»
این بچه هوای قارچاشو داشته باشه. همین جوریش هم مرده حساب میشه. یه حساب که بکنه میبینه خیلی وقته تلنگش دررفته. خفه شو کوچولو. مردن امشبت از گاز گرفتگی سردشت خیلی آسونتره. حساب که میکنم میبینم با هش نفر میشه تا نصف شب دووم آورد. سرجمع میشه سه ساعت. همیشه فک میکردم سه ساعت به مردنم باید خیلی دردناک باشه. بدیش اینه که من بیسوچار سالمه. اما از همهتون بزرگترم نه؟ نه. از این دوتا نیسم. تو هم که واسه خودت پیره مردی. چن تا کــون بیشتر از ما پاره کردی آره؟ حالا برا نگهداشتن یه تپه کــوندرستیت به باد میره. چون خیال دارم همین امشب ترتیبتو بدم قبل ازین که شهید بشم. تو اعلامیهات مینویسن برای نگه داشتن تپه سلمان دو تا تپهشو به گا داد.
قنداق ژ3 خورد توی صورتم دندان نیش بالایم شکست. لبم پاره شد و خون فواره زد.
ای ننهتو گــاییدم. نمیشد دندون منو نشکسته شهید بشی؟ حالا من یه چیزی گفتم نکردم که. دین و ایمون هم خوب چیزیه بیانصاف. ببین چه به روز لباسام آوردی سبزش سیا شده. خاک بر سرت با اون موهای سفیدت معلومه ننهات موسفید زاییده بودهتت. ده یازه سالت بیشتر که نیس.
«خفه خون بگیر. کاش همون اول خلاصت کرده بودم این همه ور نمیزدی الان.»
اون که باید خلاص میکردی این بچهس که این طوری با عربدههاش گرا نده.
نمیفهمند که بهتر است حرفهای مرا بشنوند و بمیرند؟ اینها بیشتر از من به این حرفها نیاز دارند. این بچهی احمق شیمیایی شده هر بار که سکوت میکنم عربدهی ترسش زمین و زمان را میگیرد. دهانم بدجوری خونریزی میکند. اما این خون تا ساعتی دیگر هیچ به کارم نخواهد آمد. هشت نفری توی یک سنگر تنگ و تاریک چپیدهایم و جرات بیرون رفتن نداریم. عربدههای این احمق به معنی ساعتی زود مردن است. اما انگار دست خودش نیست. آدم وقتی به خودش بشاشد لابد اختیار حنجرهاش را هم ندارد. امشب هوا بدجوری سرد است همه لرز کردهایم و معلوم است که وسط مرداد آدم لرز نمیکند مگر این که تا حد مرگ بترسد. هه هه! تا حد مرگ. این تپه هم با ما خواهد مرد. ما نمیتوانیم نگهش داریم.
هشت نفر. شهید شدن احساس مسخرهای است. دوردستها در فاصله دوهزار کیلومتری اینجا، نزدیک جازموریان جایی هست به اسم شهداد. جایی که زل آفتاب همه چیز را تا حد مرگ عقیم میکند. جایی که میکروبها حتا وجود ندارند. جسد گاوی که سی سال پیش مرده از آفتاب خشکیده اما هیچ موجود میکروسکوپی نیست تا تجزیهاش کند. طبیعت بیحضور زندهگی مومیاییاش کرده تا برای سالها بعد، زمانی که دیگر نه گاوی هست نه بزی نه پشهای نه انسانی همچون یک نمونهی دستناخوردهی عصر مرگ باقی بماند. دلم میخواست آنجا بمیرم. جایی که سطوح پوست من مماس بر سطوح زمین تا ابد باقی بماند. بیحضور آب و بیحضور فساد. شهداد جایی که نه زندهگی هست نه مرگ، تنها ماسه و تاجایی که چشم میتواند دید سطح اتو خوردهی شنزار و صیقل نمک بیهیچ تپهای حوالی باتلاق بیآب جازموریان. اگر شهید شدم جسد مرا ببرید شهداد و کنار گاوی رها کنید که سی سال از تخمگذاری مرگ در تنش میگذرد. من بر این مسطح بیانتها یک ماکزیمم موضعی خواهم بود با برآمدهگیهای تنم.
بهتر نیس نگهبان بذاریم؟ استوار تو به چه درد میخوری آخه؟ دسکم یکیو بذار دوروبرو دید بزنه. کم با اون بیسیم ور برو. گفتن معطل کنین دیگه خلاص. معنیش اینه که سعی کنین دیرتر بمیرین. ما که از اول هم سعی میکردیم. گفتن نداشت. حالا یه خورده بیشتر سعی میکنیم. حالا هی شمع روشن کن با اون بیسیم بازی کن. فیش فیش. فیششششششش. ما محاصره شدیم. فیش. موقعیتو حفظ کنید. فیش. چه جوری آخه؟ مهمات نداریم. فیش. کمکی تو راهه. فیش. میبینی. نمیشه کاریش کرد. باید معطل کرد. یه کم بیشتر. یه ساعت دیگه میرسن. کمکی؟ هه هه! نه کمکی در کار نیس.
به نظرت تیپهای اونا هم دو هزار نفره؟ یا کمترن؟ من که نظری ندارم. هرچند وقتی بیشتر باشن فرق نمیکنه چن تا بیشترن. مهم اینه که همهمون مرده حساب میشیم.
بچههه عربده میزند. قارچهایش را میخاراند و در این تاریکی خودش را به در و دیوار میکوبد. صرع که ندارد.
من نماز بخون نیسم. برا نماز خوندن زیادی ترسیدم. زیادی سردمه. خون دهنم تلفظ کلماتو خراب میکنه. تازه اون که باید بشنوه داره میشنوه. اگه تو این تاریکی نبینه!
قنداق ژ3 این بار خورد توی شکمم. نفسم برید.
«کثافت. نجس.»
ننه تو ...
هشت نفر. بدتر از همه این است که کسی نمیداند چه کند. انتظار چیز بدی است حتا برای مرگ.
بهتر نبود عقرب دیروزیه منو میزد؟ چرا کشتمش؟ شرمندهام عقرب جون. کشتنت خیلی بیمعنی بود وقتی خودم قرار نیس بعد تو بیشتر از یه روز یه شبانهروز ناقابل زنده باشم. کاش الان بودی یا یکی از رفقات. اینجاها دیگه عقرب به هم نمیرسه. نسلتونو کندیم. آخه زیادی سیا بودین. زیادی ترسناک. ولی الان حاضرم خیلی چیزا بدم تا یکیتونو برا لحظهی مبادا همرام داشته باشم. یا یه مار. یا یه گلوله؟ نه گلوله که زحمت نداره. همین الانم پامو بذارم بیرون یکی بهم میرسه. سهممو راحت بم میدن.
ظلمات است و نوای عربی جمعخوانی سنگر را پر کرده. یک دو سه. یک مثلث. یک منشور با قاعدهی مثلث که ارتفاعش هی کم و زیاد میشود. فیش فیش. از رکوع به سجود. فیش. فیش. از سجود به خدا. فیششششششش. بچههه نجس است. خودش را پاک خیس کرده. اما نشسته هر چه از نماز بلد است بلند بلند میخواند. وقتی بخواهی با خدا حرف بزنی باید به زبان دشمن سخن بگویی. میلرزم. کنسرو لوبیا میخورم. دوست داشتم شب آخر عمرم چیزهای بهتری بخورم. از آنها که هرگز نخوردهام. غذاهای دریایی، میگو، شاهمیگو یا مشابهش با سالاد و نوشابه. گلوله چیز تلخی است. برای زبان من بیش از حد داغ است. اما شاید بتواند تنم را گرم کند. مثل خون لبم که گرمایش دلچسب است وقتی روی گردنم میچکد.
فیش فیش. سطوح موازیاند. تا نمیخورند. سطوح درهم نمیروند. مماس میشوند با تورفتهگیها و بیرونزدهگیهایشان. با نقاط ماکزیمم و مینیممشان. با کلهها و کــونهای قلمبه. فیش فیش. مثل بدنهای باد کردهی تلنبار شده. هیچ بدنی تا نمیخورد. سطوح همدیگر را میپوشانند. همدیگر را پر میکنند. تا ابد امتداد مییابند. فیش فیش. نمیشود تا خورد. سطح اگر تا بخورد نمیشود رویش راه رفت. مثل آب که تا میخورد و حجم میشود. اگر سطوح تا میخوردند دستهای این بچه شیمیایی نمیشد. قارچهایش عود نمیکرد. بدنها تلنبار نمیشد نقاط ماکزیمم کله با نقاط مینیمم کــون مماس نمیشد. مثل دخولی بیپایان تا انتهای زمان. مثل مرگ که دخول میکند و دیگر خارج نمیشود. فیششششش. شهداد هیچ فسادی با خویش ندارد نه هیچ تا خوردهگی. همه چیز در سکــون خویش عقیم شده است.
اوهوی بچه به نظرت اینا دارن به هم چی میگن؟ فک کنم قرعه خورده به من و تو. ظاهرن باید زودتر از همه بمیریم. من از مردن نمیترسم ولی از چیزایی که ندونم چیه میترسم. تو میدونی مرگ چیه؟ ترجیح میدادم برا چیزای بهتری بمیرم. چیزی که دسکم اسمش قشنگتر باشه. آخه تپه خیلی چیز جالبی برا مردن نیس. مخصوصن وقتی این همه تپه تو دنیا هس که کسی هم براش نمیمیره. کسی هم محاصرهاش نمیکنه. یه جنده تو محلمون بود که همهچیزش حسابی بود. برا اون تپههاش میشد مرد. آخه آدم وقتی نگاش میکرد احساس عجیبی بهش دس میداد. دلم میخواس واسه اون تپهها میمردم. یا دسکم نزدیک اون تپهها اون دور و بر. میشد بری چادر بزنی. تعطیلات. تو گرمای مرداد جای خوش و آب و هوا بری. میشد. میدونی. میشد. به نظرت اینا دارن چیمیگن؟ امیدوارم آخرین نفر این جمع باشم که میمیرم. با کمال میل حاضرم همهتونو بکشم تا خودم آخری باشم. تو هم اگه دوس داشتی میتونی اولین باشی. هرچند فک کنم تو اصلن نمیری. کسی که از شیمیایی سردشت جون سالم به در ببره یعنی مرگ تو طالعش نیس. یعنی خدا نخواسته بمیره. خدا که کاراش مث تو بیمعنی نیس. مسخرهس اونجا نجاتت بده که اینجا بکشتت. بیخود عرعر میکنی. بشین یه حساب با خودت بکن.
سطوح شب بر سطوح صورت مماس میشود. استوار جلو میرود من عقب راستش و بچههه عقب چپش. سینهخیز، کشانکشان با کمترین سرعت و صدای ممکن. اگر ده دقیقه سینهخیز بروی میرسی به ابتدای شیبی که سطوح تپه با دید میآید. دیوارهها سوک میشوند. خطالراس نظامی به آسمان میرسد. باید ببینیم اوضاع چه طور است. جنگ که بچهبازی نیست. جنگ چیز مهمی است. باید حواست را جمع کنی. باید موقعیت را بسنجی. باید آرایش بگیری. اولش فکر کردم استوار میخواهد جفتمان را خلاص کند. مرا چون نجسام و زیاد حرف میزنم، بچههه را چون نجس است و عر میزند. اما معنی ندارد وقتی بخواهد خلاصمان کند خودش جلو بیافتد. ظاهرن قرار است واقعن جایی را دید بزنیم. دوربین را بستهام به ژ3 هر چند شبانه ازین دوربین هم کاری ساخته نیست. سطح زمین زیر تنم حرکت میکند. مماس میشود و حفرههای مرا پر میکند. من هم حفرههای او را و از این نزدیکی تن من به درد میآید. تن او را نمیدانم اما نمیتوانم به درد فکر کنم، چیزهای مهمتری در پیش است.
اما انگار سطح تپه تغییر کرده. سطوحی تلنبار شده و ماکزیممها گندیدهاند. مینیممها آلودهاند. بوی لاشه خفهمان میکند. بچههه تازه میفهمد جریان چیست. تنش روی نرمی جسدی در حال فساد است. سعی میکند جلوی خودش را بگیرد. توی این ظلمات جمع شدن تنش را میبینیم و تلاشی را که برای کنترل خودش میکند. دوباره بی خود از خویش میشاشد، صدایش را میشنوم و فریاد میکشد. نعرهی یک حیوان بیچاره انگار که سرش را میبرند. بمترین تارهای تنش با انفجار گلولهی من اختلاطی سنگین میسازند. قارچهایش جلو چشمم میآیند. گلوله در مغزش مینشیند و پژواک صداها همه میبرد. میخواستم خفهاش کنم اما این خفهگی برایمان بد خواهد شد. به فکرم رسید که استوار را هم بزنم. اما کشتن او از روی اختیار خواهد بود نه چون بچههه که نمیخواستم و شد. نمیخواستم؟ نمیدانم. من از انتظار بیزارم مخصوصن وقتی با نعرههای گوشخراش همراهی شود. استوار دید که من بچههه را زدم. او حاملهی راز من خواهد بود و من حاملهی این راز که از تخمی بیرون افتادهام، از اعماق، از موازات سطوح، از اسفلالسافلین. اما اگر فکر مرا بخواند زود خواهد جنبید و پیشدستی خواهد کرد. ما بالقوه حاملهی مرگ هم هستیم. اما باز فکر کردم همهی ما تا دقایقی دیگر خواهیم مرد. جایمان را لو داده بودم. فکر کردم اگر او هم مرا بزند باز فرقی نمیکند. نیم ساعت؟ کم و بیش.
به خدا نمیخواسم بزنمش. عر زد ترسیدم گوله دررفت!
چیزی نمیگوید. اشاره میکند که جلو بروم. سینهخیز راه رفته را بر میگردیم و بچههه را که ماکزیممی تازه بر سطح تپه ساخته است جا میگذاریم. فکر میکنم من هم ماکزیمم خواهم شد. هر لحظه منتظر صدای انفجاری دیگرم تا راحت شوم. اما استوار هم انگار مثل خدا کارهایش بیمعنا نیست. او نمیخواهد مرا بزند یا میداند یک نفر یعنی دقایقی بیش زنده بودن. در این شب آخر هر نفر برای دیگران در حکم زندهگی درازتر است.
همه میخواهند بدانند چه اتفاقی افتاد. استوار فرصت نمیکند چیزی بگوید. چیزی توی سنگر منفجر میشود. همه چیز تکهپاره میشود. چند قرن میگذرد. نارنجک تنها حقیقت موجود است.
جایی خوش آب و هوا چادر زدهام. چمنهای بلند احاطهام کردهاند. گاهی بوی سبزی تازه میآید گاهی بوی گاوها. تعطیلات است و سرما پایان یافته است. چمن هم زبر است هم نرم هم سبز هم سیاه. انگار نوجوانی من در یک احتلام طولانی میگذرد. دخولی به وسعت اعصار. چیزی سرم را فشار میدهد. چنان فشاری که لحظهی تولد هم تحمل نکردهام. چاکی قالب صورتم است، چهرهام را فرا گرفته است، چیزی نرم با گرمایی که به تحلیل میرود چیزی با لزجت و چسبناکی تن. بوی گند خفهام میکند. نفس دیگر نمیآید نمیرود. سطوح مماس دماغ مناند. پوتینی را روی سرم حس میکنم. فشار. بیشتر و بیشتر. دماغم گهی میشود.
«جنده؟»
اجل. اجل. جنده. ننهام هم جنده ما خانوادگی همهمون جنده. اجل.
میخواهد بداند زندهام یا نه. اما ظاهرن ز را عربی ج میگویند. من هم از عربی فقط اجل بلدم. نمیدانم یعنی چی. او هم جز زنده چیز دیگری از فارسی نمیداند. فشار پوتینش کم میشود سرم را بلند میکنم. همه، هر هفت نفر آبکش شدهاند. تن استوار جلوی ترکش خوردن مرا گرفته است. همهی پارههای داغ فولاد را به جان خریده است. سهم فولاد مرا دزدیده است. ظاهرن سالمم جز درد وحشتناک گوشم لبم و شکمم. صورتم افتاده لای پاهای بیاختیار استوار و تمام مدت مدفوع او را تنفس میکردهام. دماغم و دهنم گهی است. مزهاش را قرنهاست حمل میکنم. حال دشمنم را به هم میزنم. لختم میکنند.
سالها بعد که به خانه برمیگردم اسم بچههه را گذاشتهاند روی کوچهمان. فکر میکنم او شهیدترین شهید دنیاست. چون خودم او را کشتهام، بعد ازین که یک بار شیمیایی سردشت او را کشته بود.
نوشته شده توسط: میر محمدپاکدامن
سرطان گربه
پستانهای من افتاد. مثل دو تا کیسه پلاستیک پر از آب که به سینهام چسبانده باشم و آب چسبندگی را شسته باشد لغزید توی پیراهنم و بالا که زدمش لغزید و افتاد روی زمین. با نوک پا دو سه تا ضربه بهش زدم جدا شدند و کنار هم وارفتند و بی هیچ مکثی شروع کردند به تجزیه شده شدن. رنگ پوستیشان به خاکستری گرایید و و از نوک تیرهشان شروع کردند به پودر شدن. نگاهی به تهشان کردم که در فرآیند تجزیه ظاهرن قرار بود دیرتراز همهجا نابود شود. ریشهای در کار نبود و ته پستانهای از دست رفتهام با بقیه جاهایش تفاوتی نداشت. هیچ چیز نبود که ثابت کند پستانهای رو در نابودی زمانی به من تعلق داشته است.
پیراهنم روی تنم وضعیت مسخرهای به خود گرفته بود. انگار چروک لباس روی سینهام میخواست حرفی بزند و واژهاش را نمییافت. بهش گفتم «دیگر برای دستها و لبت چیزی ندارم. باید با وضعیت تازهام بسازی همان طور که من بیدرنگ قبولش کردهام. به علاوه چیز دیگری در من تغییر نیافته و گمان نمیکنم این تغییر کوچک تفاوتی در وضعیت ما ایجاد کند.» به نظرش این تغییر چندان هم کوچک نبود. به خاطر کنجکاوی شدید آن شب را با من سر کرد. دایم میرفت سراغ سینهام و جای خالی پستانهایم را تماشا میکرد که اکنون با پوستی صاف بدون هیچ برجستهگی پوشیده شده بود. پوستی که آن شب حسابی سرخ و درد پوستی که هیچ ظرفیت چنگ زده شدن و کشیدهگی را نداشت تا مدتها درد میکرد نه دردی که لذتی همراه داشته باشد.
«به نظرم تو سرطان داشتی و نمیدانستی یا بیماری دیگری که شاید خیلی نادر بوده.» اما تغییرات دیگری شروع شده بود که ربطی به سرطان پستان نداشت. موهایم شروع کرده بود به ریختن و با سرعت زیادی تعدادشان کم میشد و این طوری فکر میکردم تا چند هفتهی دیگر به کلی کچل خواهم شد. گفت «تو حق نداری چیزهای خصوصی مرا در خواب ببینی این تجاوز به حریم خصوصی من محسوب میشود درواقع تو با این کارت دست به سرکوب رفتارهایی میزنی که حتی در خلوت خود نمیتوانم اعترافشان کنم.»
«من دستها و لبم را با پستانهای تو از دست دادهام. چیزی این وسط خالی است و من و با این اعضای بیکار مانده نمیدانم چه کنم. نمیتوانم کاری کنم که وظایفشان را فراموش کنند. آنها فراموش نمیکنند. یکی شدن ما دیگر معنایش را از دست داده است چون دایم دارم به خودم یادآوری میکنم چیزی آن بالا نیست و نباید به جستجوی چیزی بالاتر برم.»
از پلهها بالا میروم. بیم آن هست که هر لحظه سر بخوری یا بلغزی. من از پلههای بدون پاگرد بیزارم. آدم را هنگام بالا رفتن خسته میکند و موقع پایین آمدن تصویر ترسناک شیب آدم را میترساند. نردههای آن قدر زیادند که روی پل به تونلی کم عرض شبیه شده است. و این پلی است که هیچ تابلو تبلیغاتی ندارد. میشود با خیال راحت کیلومترها خطوط موازی را دید زد.
اسمم را میگویم و اضافه میکنم که پستانهایم را از دست دادهام. میگوید «اشکال ندارد برای کاری که انجام میدهید نیاز به آنها ندارید.» اما من انگار دیگر صاحب آن اسم نیستم. میپرسد «عزادارید؟ کسی را از دست دادهاید؟» نه خودم را از دست دادهام. پیرامونم چیزی تغییر کرده است. من دیگر خود قبلیام نیستم. میگوید برایشان فرق نمیکند. جفتم هم همین را میگفت. اگرچه بخشی از لذت پیشینش را از دست داده است اما تلاش میکند با من جدید کنار بیاید. به علاوه ممکن است من مریض باشم ممکن است سرطان داشته باشم یا معتاد به کراک باشم و از دست دادن اعضایم همچنان ادامه داشته باشد.
از روی پل تف میکنم و گاهی تفها نصیب ماشینهایی میشود که با سرعت در گذرند. اگر روی شیشهی جلو بیافتد میشود تاثیرش را مشاهده کرد. سرعت ماشین کم میشود اما تا بخواهد نگه دارد صدها متر از پل و از من دور شده است. بیشتر وقتها اما محاسباتم اشتباه است و تف نصیب آسفالت کف اتوبان میشود. وقتی کف آسفالت میافتد دیگر نمیشود دیدش. درست همرنگ آسفالت میشود. ماشین کم است و انگار کسی نمیخواهد امروز جایی برود. بیهوده از روی پل خم میشوم تا تفهایم را کف اتوبان ببینم. یادم میافتد بچه که بودم روی بام بازی میکردم وقتی از لب بام خم میدم بابام میگفت «خم نشو شیطون آدمو هل میده.» اگرچه آن جا نردهای نبود شیطان هیچ وقت هلم نداد. اینجا نرده دارد و شیطان مگر پاهایم را از زمین بکند تا پایین بیافتم. نخی انگار از سطح پوستم عبور میکند از میان پاهایم بالا میآید و بر سطح شکمم مماس میشود بالاتر میآید و مرا از لذت این لمس بیهنگام پر میکند. اما همچنان مماس بالا میآید و مثل تیغی لیزری پستانهایم را میبرد. فکر میکنم چه خوب که چیز دیگری سر راهش نبود. میافتند توی پیرهنم و از آن جا میلغزند روی شکمم و بعد پایینتر و بعد سقوط. میافتند کف خیابان مثل دو تا بادکنک که از آب پر شده باشد.
من همیشه خوابش را میدیدم. خواب میدیدم پستانهایم کنده میشود و میافتد و خون از تن برهنهی من فواره میزند. بعد گربهای میآید و پستانهای مرا کشان کشان با خود میبرد. گربهی گریزان از خیابان عبور میکند و ماشینی با سرعت از هیچ پدید میآید و گربه را و پستانهای مرا مثل مخلوطی از رنگهای روی بوم تبدیل به نقشی بر آسفالت میکند. همیشه با جیغ از خواب میپریدم و آرام در آغوشش میخزیدم تا دوباره احساس امنیت کنم. دستش را روی پستانم میگذاشتم تا مطمئن شوم هنوز هست و جایی نرفته است.
- بیا ازدواج کنیم.
- دوباره شروع نکن.
- همه این کار را میکنند. چرا ما نکنیم؟
- میدانی چرا.
- اما من مدتهاست پورنو نگاه نمیکنم و میدانی که سالهاست بهت وفادارم.
- علتش اینها نیست.
- چهطور یک زن میتوند این قدر خودخواه باشد؟ اگر نباشم اجاره را هم نمیتوانی بپردازی. از کارت هم که بیرونت کردهاند.
- فردا مصاحبه دارم.
صدای آه و ناله حتا توی پلهها هم پیچیده بود. نشسته بود و داشت فیلم پورنویی میدید و دستش هم توی شلوارش بود. تصاویر کاریکاتوری آدمهایی که همهجاشان بیش از حد بزرگ بود. گفتم «به نظر تو کجای این نمایش لذت دارد؟» گفت «این فقط نوعی دیگر است چرا باید خودم را محروم کنم؟» گفتم «دلیلی ندارد.» تلویزیون را خاموش کرد و فیلم را توی کشوی شخصیاش پنهان کرد. گفتم «قبولم کردند. از فردا میروم سر کار جدید. این بار حواسم بود چیزی را اضافه امضا نکنم.»
موهایم شروع کرد به ریختن. اوایل روی بالش چندتایی پیدا میکردم ولی بعدها زیاد شد آن قدر زیاد که ترسم گرفت. دست به موهایم نمیتوانستم ببرم. گفت «نکند در حال شیمیدرمانی هستی؟» گفتم نه اما انگار پوست سرم دارد شبیه پوست گربههه میشود. شاید گر شدهام؟ نمیدانم. گربه آمده بود و شاشیده بود روی ملافههای سفید. بابا میگفت شیطان بوده ماما میگفت جن بوده. من دوست داشتم توی کمد قایم شوم. مثل گربههه و گاهی همانجا خوابم میبرد و روی ملافهها میشاشیدم. ملافه پر شده بود از موهای من و موهای گربه. شده بود زرد زرد و بوی گند شاش مانده میداد.
گربه برای همیشه رفته است. دیگر چیزی وجود ندارد تا با خود ببرد. گفت «میدانی هیچکس کامل نیست. مطمئنم تو هم در رویای آن مرد ماشینی را داری که ایرادهای مرا نداشته باشد. مردی که یک دستگاه ارضای کامل است. پورنو در واقع تحقق رویایی است که همه دارند.» گفتم «اما با وجود پورنو جایی برای رویا نمیماند.»
رفتم وسط خیابان. ماشینی نبود. با نوک پا دو سه تا ضربه زدم. گربهی سابق تکان نمیخورد. هیچ شباهتی به موجود زندهی زیبایی که چند لحظه پیش جلو چشم من میخرامید نداشت. برای گربهای که در آن ساعت از عرض خیابان میگذشت احتمال بسیار کمی وجود داشت تا قربانی یک تصادف شود. همان طور که من در آن دقیقهها قربانی نشدم. سعی کردم احتمال تصادف را حساب کنم. میشد تمام زمانی که ماشینی از اتوبان در آن نقطه عبور میکرد تقسیم بر تمام زمان خالی بودن آن. چهقدر میشد؟ اما نه. مسالهی مکان هم بود و این که مثلن اگر اتوبوسی میگذشت گربه لزومن کشته نمیشد. سرم گیج رفت.
گفت «امروز با همکارم خوابیدم. گفته بودم که پیکر بینقصی دارد. میتوانستم به تو نگویم چون چیزی که آدم نداند انگار که اصلن اتفاق نیافتاده است. این جوری شاید برای تو بهتر بود. اما نمیخواهم ازت مخفی کنم. به علاوه فکر کنم لحظههای جدا بودن ما آنقدرها هم مهم نیست. فقط لحظههای کنار هم بودن است که اهمیت دارد و من در این لحظهها خیلی دوستت دارم. در واقع عاشقتم.»
من خواب این لحظهها را دیده بودم. نشسته بود و داشت گیتار میزد و میگفت میدانی ساز بخشی از پیکر آدم است. وقتی میزنی و میزنی و میزند و دیگر تو نمیزنی. اینجاست که امکان هیچ اشتباهی وجود ندارد. دیگر هیچ صدای نادرستی از آن برنمیآید همانطور که هیچ صدای ناجوری از حنجرهات بیرون نمیآید همان را که میخواهی برایت مینوازد. بعد گیتار را روی زانوهایش میخواباند و دستهی گیتار را میبوسید و من گیتار را میدیدم که به زنی استحاله مییابد که توی فیلم دیده بودم. لبهایش را میبوسید و میگفت میدانی او بخشی از پیکر من است. هر جور که بخواهم برایم مینوازد.
من به خوانندهای فکر میکنم که سالها پیش عاشقش بودم. او برای کردها میخواند. اسمش کایا بود و کایا به ترکی یعنی صخره. سالها کنار کمونیستهای کرد با فاشیستها و پانترکیستها جنگید و آخرش در تبعید مرد. میدانی در سالهای تبعید روزی سه پاکت سیگار میکشید و میگفت بگذار هر چه میخواهد بشود عشق من.
- تو رویاپردازی.
- و دارم رویای رفتن تو را میبینم.
- بیرونم میکنی؟ هرچند وقتش رسیده است.
- گورت را گم کن.
نوشته شده توسط: میر محمدپاکدامن
راز بچهی مچاله
همه میدانستند که بچهی حاجحسناحمدی مال خودش نیست. صرف نظر از تمام شایعاتی که پشت سر زنش بود خود زنه برای چند تا از همصحبتهایش اعتراف کرده بود که بچه را از چه کسی توی شکم دارد اگر چه روایتها در مورد حرفهای او بسیار متفاوت و گاه ناممکن است. بچهای که کاملن آگاهانه و با قصد قبلی خواسته بودش. به علاوه تقریبن همه از کیفیت روابط این دو خبر داشتند چون جزییات عاشقانهی زندهگی زنانی که به نظر میرسد آسان به دست آیند برای مردم از همه چیز جالبتر است. و حاج حسن با این که تقریبن از همه چی خبر داشت هیچ به روی خود نمیآورد و مثل همهی شایعات دیگر این یکی را هم نشنیده میگرفت.
در واقع حاجحسن حتی اگر میخواست شایعه را جدی بگیرد هم کسی نبود که کاری بکند. او به تمام معنا فاقد جنبههای انسانی بود. با یک دست پیچ خوردهی کوچک مانده و مغزی که کمی کند کار میکرد نمیتوانست معنایی برای کسی داشته باشد. وقتی مچ او را در حالی گرفتند که داشت زنها را توی توالت زنانهی مسجد دید میزد کسی این حرکت او را جدی نگرفت. اعمال او هم مانند خودش فاقد معنا بود. کسی شک نداشت که او نمیتواند همسر جوانش را باردار کند. چهگونهگی ازدواج این دو نیز برای همه سوال بود. گفته میشد که او زنش را از خانوادهی فقیری خریده است یا وقتی خیلی کوچک بوده توی خیابان پیدا کرده و بعضی میگفتند دزدیده یا حتی از آب گرفته. به هر حال در مورد این دو هرچه نحوهی ازدواجشان عجیبتر شرح داده میشد باورپذیرتر میشد زیرا هیچ چیز غیرقابل باورتر از این نبود که حاج حسن زنش را از راه معقولی به چنگ آورده باشد. همان طور که انسان بودن او باور نمیشد. درواقع او یک شوخی یا یک اشتباه تلقی میشد که در زمان و مکان معینی هر روز روی میدهد.
حاجحسن احمدی کارمند بود. صبح زود میرفت و وسطهای ظهر میآمد و این برنامه هرگز خدشهدار نمیشد. او نمیتوانست کارهای دستی انجام دهد و برای کارهای ذهنی هم زیادی کودن بود. ازین رو جایی بندش کرده بودند که برای کسی مشکل درست نکند و چون بیست سال پیش معلوم نیست چهطوری استخدام شده بود تا زمان بازنشستهگی باید تحمل میشد. کسی نمیدانست او در زمانهای که کارمند بودن و حقوق سر ماه برای خودش امتیازی تلقی میشد چهطور چنین شغلی پیدا کرده بود. معتقد بودند کارمند بودن او در زن گرفتنش بیتاثیر نبوده است و عاقلترها میگفتند کارمند بودن چه کسی در زن گرفتنش بیتاثیر است؟
زنش هم در این موارد سکوت میکرد یا دروغهای شاخدار میگفت. او از این که صاحب رازی باشد به گونهای حیوانی لذت میبرد. اما همهی اینها باعث نمیشد پیرامونش رفتارش را به او ببخشند. او حق نداشت چنین در دسترس باشد وقتی همهی زنها تلاش میکردند به گونهای عاشقانه متعالی باشند.
باری زنش تصمیم گرفته بود باردار شود چون حساب میکرد حاج حسن با این خلوضعیاش چندان عمر نکند و او نیازمند تکیهگاهی برای پیریش باشد. شاید هم به گونهای میخواست مادرانهگیاش را ارضا کند و یا یادی از عروسکبازی بچهگیاش کرده باشد. به هر حال او شخصن سعی داشت همه چیز را دربارهی بارداریاش عاقلانه و هدفدار جلوه دهد.
بنابراین وقتی بچه به دنیا آمد و یک دستش مثل حاج حسن کج بود و بدن پرموی مچاله و کلهی درازش شباهت غیرقابل انکاری با حاج حسن میبرد همه داشتند از تعجب شاخ درمیآوردند. حاج حسن یک ماه از ادارهاش مرخصی گرفت تا کنار زن و بچهاش باشد. زن پستانش خشک بود و از بچه هم متنفر شده بود. در واقع به محض دیدن بچه جیغی کشید و از حال رفت. روزهای طولانی حرف نزد و فقط میشد نگاه حیرت را در چشمانش خواند. او بیش از همه مطمئن بود که چنین چیزی امکان ندارد. چهطور میتوانست چنین اتفاقی بیافتد وقتی سالها بود با حاج حسن نخوابیده بود؟ به هر حال او دیگر نمیتوانست به کودکش ببالد یا او را به پدرهای احتمالی بچه نشان دهد. رویاهای او به تمامی فرو ریخت و از خود او نیز یکی دو روز پس از زایمان جز روحی ساکت چیزی نماند.
حاج حسن اما با دمش گردو میشکست. نه به خاطر فرزندی که سالها بود نداشت بیشتر به خاطر شباهت فرزند به او که نشان از تواناییهایی داشت که همه در او منکر بودند. دیگر کسی نمیتوانست شوخی بگیردش یا با بیتفاوت از کنارش بگذرد انگار که هرگز وجود نداشته است. بنابراین تمام تواناییهای نداشتهاش را در پرستاری بسیج کرد تا به بچه و زنش بپردازد. با بلاهت تمام استفاده از شیرخشک و پوشک را آموخت و توانست نیمهشب پس از ساعتها فریادهای غیرقابل تحمل بچه از خواب برخیزد. از همسایههایش کمک گرفت از زنهایی که کاری بهتر از کمک به یک زائوی خاموش نداشتند و میخاریدند که سر از کارهای زنی دربیاورند که تا دیروز بچه را به همه نسبت میداد جز کسی که امروز ریخت و قیافهی بچه داد میزد.
هفتهی دوم حاج حسن متوجه موهای زیادی شد که توی گهوارهی بچه جا مانده بود به علاوه بچه انگار رنگش را باخته بود و خون زیر پوستش دویده بود. حاج حسن آموخته بود موقع گریهی بچه سه چیز را امتحان کند. یواش یواش توانست بچه را آرام کند و در همین حال به ضرب و زور خشونت چیزهایی به زنش بخوراند تا او را به زندهگی بازگرداند. منطق زن هم داشت دوباره کار میافتاد و انگار یواش یواش داشت باور میکرد که دنیا آخر نشده و میتواند حتی با وجود یک حاجحسن کوچولو توی خانه دوباره به زندهگی ادامه دهد. گاهی فکر میکرد اگر اذیتش کرد سرش را زیر آب کند یا یک جوری شرش را از سر خودش کم کند جوری که کمتر عذاب وجدان داشته باشد و به گناه کوچکتری آلوده شود.
بچه همین طور داشت موهایش را از دست میداد و در عوض رنگش روشنتر میشد. بوی اسفند و خاگینه دایم توی خانه میپیچید و با بوی شیرین اسهال بچه آمیخته میشد. حاج حسن داشت رفته رفته به این معجون چندشآور خو میگرفت و از شستن کهنههای کثیف لذت میبرد. متوجه شده بود که دست مچالهی بچه کمی تپل شده و رنگ و رو آورده اگرچه خوشحال شده بود که امکان بهبودی بچه و وجود یک بچهی سالم توی خانهی او وجود دارد اما میترسید بچه رفته رفته شبیه یکی از آشنایانش بشود و شرمسار در و همسایهاش کند.
زنش اگر چه هنوز نمیخواست بچه را ببیند و هنوز جز برای شاشیدن از جا بلند نمیشد اما دیگر مثل آدم غذا میخورد. وجود حاجحسن توی خانه همهی شوق او را به زندهگی ازبین میبرد. حاضر بود از هر جانوری مراقبت کند اما او خانه نباشد. دلش برای عشاقش تنگ شده بود و دیگر تنش بهش اجازه میداد گاهی یکی از آنها را بخواهد.
چیزی به تمام شدن مرخصی حاج حسن نمانده بود که دگردیسی بچه کامل شد. دستش کاملن باز شد و تبدیل به یک انسان سالم شد. پوست تیرهی مچالهاش به سفیدی و صافی برف شد و جز چند تار طلایی روی سرش دیگر مویی بر بدن نداشت. کسی باور نمیکرد این بچه همان نوزاد روز اول باشد و اگر دگردیسی جلوی چشمشان رخ نداده بود شاید حاج حسن و زنش را به بچه دزدی متهم میکردند. اما تغییرات برای همه آنها که بچه را هر روز میدیدند چنان آشکار بود که جای شکی باقی نماند. کسی نبود که پدر و مادر بچه را نبوسد و به او وعدهی آیندهای درخشان برای نوزادشان ندهد. با بدبختی مادر را راضی کردند تا بچه را ببیند و جهش او را از یک موجود ناقص ِ حالبههمزن به یک فرشتهی کوچک باور کند. مادر دیگر از بچه دل نمیکند. گهواره را در کنار وی جا دادند و زن توانست کارهای مربوط به بچه را با لذت تمام خودش انجام دهد. ساعتها پستانش را توی دهان نوزادش میگذاشت تا شاید شیرش جاری شود اما این تنها کاری بود که هرگز نتوانست برای نوزادش انجام دهد.
سر یک ماه همه آنها شاهد عجیبترین واقعهی زندهگیشان بودند. اتفاقی که باعث مرگ حاجحسناحمدی و جنون زن جوانش شد که به فسق و فجور شهرت داشت. بچه توی گهواره کنار مادرش خفته بود و دور مادر را زنان دیگر گرفته بودند. حاج حسن میخواست بعد یک ماه صبحگاه فردا سر کارش برود. چیزی به نیمه شب نمانده بود و دیگر زنها داشتند برای آن روز از زائو دل میکندند که او آمد. سایهای سپید، چیزی به نرمی مه که با نسیم جابهجا میشد. میشد با بخار اشتباهش گرفت یا با ملافهای که به رقص آمده است یا فرشتهای که پیکری بیشکل یافته و مدتی کوتاه میهمان جهان میرا شده است. خیلی آرام بی هیچ صدایی از در وارد شد و صاف سر گهوارهی بچه آمد. همه میدانند که آن لحظه زبانشان بند آمده و خون در رگهایشان منجمد شده بود. هیچ کس کلمهای از زبانش بیرون نیامد انگار که دهان همه را فرشتهی سپیدپوش بسته بود. لحظههایی بچه را نگریست که توی گهواره دست و پا میزد و بعد بغلش کرد و از راه آمده بازگشت و رفت. فقط مادر توانست دنبالش بدود و او را ببیند که بچه را با خود برد در حالی که در ارتفاعی کم از فراز دیوارها پرواز میکرد. خیلی از اهالی محل قسم خوردند که شبح را دیدهاند که بچه به بغل از فراز سرشان گذشته و به سویی رفته است. شایعاتی دربارهی آل گفته شد اما قابلهای که بارها آل را دیده بود دست روی قرآن گذاشت که آل سیاه است نه سپید. به هر حال حاج حسن شب را به صبح نرساند و زنش هم کارش به تیمارستان کشید. همه دیدند که حاج حسن لرز کرد و افتاد توی رختخواب و لبخند تا لحظهی مرگ از لبانش محو نشد. زنش همه گیس و کلالش را کند و تنش را خنج کشید و اگر دست و پاش را نبسته بودند خودش را به کشتن میداد. پارهای بر این عقیدهاند که چون بچه حلالزاده بود و باید داغ زنازادهگی را تا مرگش با خود میکشید نجات یافت و عروج کرد. برخی میگویند سادهگی و پاکی حاج حسن بر ناپاکی زنش در وجود فرزند پیروز شد ، اگر در وجود ما نیز پاکی بر ناپاکی ظفر یابد عروج خواهیم کرد. پارهای دیگر عقاید دیگری دارند. اما تولد، دگردیسی و عروج بچهی حاجحسناحمدی برای همیشه رازی سر به مهر ماند و چنان با شایعات دیگر زندهگی این دو آمیخت که تشخیص حقیقت از دروغ کنون برای ما ناممکن است.
نوشته شده توسط: میر محمدپاکدامن
ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ
(بدون عنوان)
خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
:: کل بازدیدها ::
5096
:: بازدیدهای امروز ::
0
:: بازدیدهای دیروز ::
10
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: پیوندهای روزانه::
:: آرشیو ::
:: خبرنامه ::
:: موسیقی وبلاگ::
:: وضعیت من در یاهو::