مهندسین عمران

(بدون عنوان) دوشنبه 87/12/19 ساعت 12:46 صبح

تپه

 

به نظرت چه قد دیگه زنده‌ایم؟ امشبو صب می‌کنیم؟ من که فک نکنم. بچه‌ها خدافظ اگه تا صب نموندیم حلالم کنین منم همه‌تون حلال می‌کنم. شرمنده که این روزای آخر کــون‌تون گذاشتم واقعن شرمنده‌ام! بیشتر ازین شرمنده‌ام که دیگه نیسم تا کــون‌تون بذارم یعنی ازین که از دس من کــون سالم به گور می‌برین شرمنده‌ام. هر چند بعید می‌دونم تا فردا که سهله تا نصفه‌شب هم کــون کسی تو این سنگر سالم بمونه!

«خفه می‌شی ننه‌خوشگل یا خودم خفه‌ات کنم؟ عربده‌های این بچه کم نیس توهم هی بدترش می‌کنی؟»

این بچه هوای قارچاشو داشته باشه. همین جوریش هم مرده حساب می‌شه. یه حساب که بکنه می‌بینه خیلی وقته تلنگش دررفته. خفه شو کوچولو. مردن امشبت از گاز گرفتگی سردشت خیلی آسون‌تره. حساب که می‌کنم می‌بینم با هش نفر می‌شه تا نصف شب دووم آورد. سرجمع می‌شه سه ساعت. همیشه فک می‌کردم سه ساعت به مردنم باید خیلی دردناک باشه. بدیش اینه که من بیس‌و‌چار سالمه. اما از همه‌تون بزرگترم نه؟ نه. از این دوتا نیسم. تو هم که واسه خودت پیره مردی. چن تا کــون بیشتر از ما پاره کردی آره؟ حالا برا نگه‌داشتن یه تپه کــون‌درستیت به باد می‌ره. چون خیال دارم همین امشب ترتیبتو بدم قبل ازین که شهید بشم. تو اعلامیه‌ات می‌نویسن برای نگه داشتن تپه سلمان دو تا تپه‌شو به گا داد.

قنداق ژ3 خورد توی صورتم دندان نیش بالایم شکست. لبم پاره شد و خون فواره زد.

ای ننه‌تو گــاییدم. نمی‌شد دندون منو نشکسته شهید بشی؟ حالا من یه چیزی گفتم نکردم که. دین و ایمون هم خوب چیزیه بی‌انصاف. ببین چه به روز لباسام آوردی سبزش سیا شده. خاک بر سرت با اون موهای سفیدت معلومه ننه‌ات موسفید زاییده بوده‌تت. ده یازه سالت بیشتر که نیس.

«خفه خون بگیر. کاش همون اول خلاصت کرده بودم این همه ور نمی‌زدی الان.»

اون که باید خلاص می‌کردی این بچه‌س که این طوری با عربده‌هاش گرا نده.

نمی‌فهمند که بهتر است حرف‌های مرا بشنوند و بمیرند؟ این‌ها بیشتر از من به این حرف‌ها نیاز دارند. این بچه‌ی احمق شیمیایی شده هر بار که سکوت می‌کنم عربده‌‌ی ترسش زمین و زمان را می‌گیرد. دهانم بدجوری خون‌ریزی می‌کند. اما این خون تا ساعتی دیگر هیچ به کارم نخواهد آمد. هشت نفری توی یک سنگر تنگ و تاریک چپیده‌ایم و جرات بیرون رفتن نداریم. عربده‌های این احمق به معنی ساعتی زود مردن است. اما انگار دست خودش نیست. آدم وقتی به خودش بشاشد لابد اختیار حنجره‌اش را هم ندارد. امشب هوا بدجوری سرد است همه لرز کرده‌ایم و معلوم است که وسط مرداد آدم لرز نمی‌کند مگر این که تا حد مرگ بترسد. هه هه! تا حد مرگ. این تپه هم با ما خواهد مرد. ما نمی‌توانیم نگهش داریم.

هشت نفر. شهید شدن احساس مسخره‌ای است. دوردست‌ها در فاصله دوهزار کیلومتری اینجا، نزدیک جازموریان جایی هست به اسم شهداد. جایی که زل آفتاب همه چیز را تا حد مرگ عقیم می‌کند. جایی که میکروب‌ها حتا وجود ندارند. جسد گاوی که سی سال پیش مرده از آفتاب خشکیده اما هیچ موجود میکروسکوپی نیست تا تجزیه‌اش کند. طبیعت بی‌حضور زنده‌گی مومیایی‌اش کرده تا برای سال‌ها بعد، زمانی که دیگر نه گاوی هست نه بزی نه پشه‌ای نه انسانی هم‌چون یک نمونه‌ی دست‌ناخورده‌ی عصر مرگ باقی بماند. دلم می‌خواست آن‌جا بمیرم. جایی که سطوح پوست من مماس بر سطوح زمین تا ابد باقی بماند. بیحضور آب و بی‌حضور فساد. شهداد جایی که نه زنده‌گی هست نه مرگ، تنها ماسه و تاجایی که چشم می‌تواند دید سطح اتو خورده‌ی شنزار و صیقل نمک بی‌هیچ تپه‌ای حوالی باتلاق بی‌آب جازموریان. اگر شهید شدم جسد مرا ببرید شهداد و کنار گاوی رها کنید که سی سال از تخم‌گذاری مرگ در تنش می‌گذرد. من بر این مسطح بی‌انتها یک ماکزیمم موضعی خواهم بود با برآمده‌گی‌های تنم.

بهتر نیس نگهبان بذاریم؟ استوار تو به چه درد می‌خوری آخه؟ دس‌کم یکیو بذار دوروبرو دید بزنه. کم با اون بیسیم ور برو. گفتن معطل کنین دیگه خلاص. معنیش اینه که سعی کنین دیرتر بمیرین. ما که از اول هم سعی می‌کردیم. گفتن نداشت. حالا یه خورده بیشتر سعی می‌کنیم. حالا هی شمع روشن کن با اون بیسیم بازی کن. فیش فیش. فیششششششش. ما محاصره شدیم. فیش. موقعیتو حفظ کنید. فیش. چه جوری آخه؟ مهمات نداریم. فیش. کمکی تو راهه. فیش. می‌بینی. نمی‌شه کاریش کرد. باید معطل کرد. یه کم بیشتر. یه ساعت دیگه می‌رسن. کمکی؟ هه هه! نه کمکی در کار نیس.

به نظرت تیپ‌های اونا هم دو هزار نفره؟ یا کمترن؟ من که نظری ندارم. هرچند وقتی بیشتر باشن فرق نمی‌کنه چن تا بیشترن. مهم اینه که همه‌مون مرده حساب می‌شیم.

بچه‌هه عربده می‌زند. قارچ‌هایش را می‌خاراند و در این تاریکی خودش را به در و دیوار می‌کوبد. صرع که ندارد.

من نماز بخون نیسم. برا نماز خوندن زیادی ترسیدم. زیادی سردمه. خون دهنم تلفظ کلماتو خراب می‌کنه. تازه اون که باید بشنوه داره می‌شنوه. اگه تو این تاریکی نبینه!

قنداق ژ3 این بار خورد توی شکمم. نفسم برید.

«کثافت. نجس.»

ننه تو ...

هشت نفر. بدتر از همه این است که کسی نمی‌داند چه کند. انتظار چیز بدی است حتا برای مرگ.

بهتر نبود عقرب دیروزیه منو می‌زد؟ چرا کشتمش؟ شرمنده‌ام عقرب جون. کشتنت خیلی بی‌معنی بود وقتی خودم قرار نیس بعد تو بیشتر از یه روز یه شبانه‌روز ناقابل زنده باشم. کاش الان بودی یا یکی از رفقات. اینجاها دیگه عقرب به هم نمی‌رسه. نسل‌تونو کندیم. آخه زیادی سیا بودین. زیادی ترسناک. ولی الان حاضرم خیلی چیزا بدم تا یکی‌تونو برا لحظه‌ی مبادا همرام داشته باشم. یا یه مار. یا یه گلوله؟ نه گلوله که زحمت نداره. همین الانم پامو بذارم بیرون یکی بهم می‌رسه. سهممو راحت بم می‌دن.

ظلمات است و نوای عربی جمع‌خوانی سنگر را پر کرده. یک دو سه. یک مثلث. یک منشور با قاعده‌ی مثلث که ارتفاعش هی کم و زیاد می‌شود. فیش فیش. از رکوع به سجود. فیش. فیش. از سجود به خدا. فیششششششش. بچه‌هه نجس است. خودش را پاک خیس کرده. اما نشسته هر چه از نماز بلد است  بلند بلند می‌خواند. وقتی بخواهی با خدا حرف بزنی باید به زبان دشمن سخن بگویی. می‌لرزم. کنسرو لوبیا می‌خورم. دوست داشتم شب آخر عمرم چیزهای بهتری بخورم. از آن‌ها که هرگز نخورده‌ام. غذاهای دریایی، میگو، شاه‌میگو یا مشابهش با سالاد و نوشابه. گلوله چیز تلخی است. برای زبان من بیش از حد داغ است. اما شاید بتواند تنم را گرم کند. مثل خون لبم که گرمایش دلچسب است وقتی روی گردنم می‌چکد.

فیش فیش. سطوح موازی‌اند. تا نمی‌خورند. سطوح درهم نمی‌روند. مماس می‌شوند با تورفته‌گی‌ها و بیرون‌زده‌گی‌هایشان. با نقاط ماکزیمم و مینیمم‌شان. با کله‌ها و کــون‌های قلمبه. فیش فیش. مثل بدن‌های باد کرده‌ی تلنبار شده. هیچ بدنی تا نمی‌خورد. سطوح همدیگر را می‌پوشانند. همدیگر را پر می‌کنند. تا ابد امتداد می‌یابند. فیش فیش. نمی‌شود تا خورد. سطح اگر تا بخورد نمی‌شود رویش راه رفت. مثل آب که تا می‌خورد و حجم می‌شود. اگر سطوح تا می‌خوردند دست‌های این بچه شیمیایی نمی‌شد. قارچ‌هایش عود نمی‌کرد. بدن‌ها تلنبار نمی‌شد نقاط ماکزیمم کله با نقاط مینیمم کــون مماس نمی‌شد. مثل دخولی بی‌‌پایان تا انتهای زمان. مثل مرگ که دخول می‌کند و دیگر خارج نمی‌شود. فیششششش. شهداد هیچ فسادی با خویش ندارد نه هیچ تا خورده‌گی. همه چیز در سکــون خویش عقیم شده است.

اوهوی بچه به نظرت اینا دارن به هم چی می‌گن؟ فک کنم قرعه خورده به من و تو. ظاهرن باید زودتر از همه بمیریم. من از مردن نمی‌ترسم ولی از چیزایی که ندونم چیه می‌ترسم. تو می‌دونی مرگ چیه؟ ترجیح می‌دادم برا چیزای بهتری بمیرم. چیزی که دس‌کم اسمش قشنگ‌تر باشه. آخه تپه خیلی چیز جالبی برا مردن نیس. مخصوصن وقتی این همه تپه تو دنیا هس که کسی هم براش نمی‌میره. کسی هم محاصره‌اش نمی‌کنه. یه جنده تو محل‌مون بود که همه‌چیزش حسابی بود. برا اون تپه‌هاش می‌شد مرد. آخه آدم وقتی نگاش می‌کرد احساس عجیبی بهش دس می‌داد. دلم می‌خواس واسه اون تپه‌ها می‌مردم. یا دس‌کم نزدیک اون تپه‌ها اون دور و بر. می‌شد بری چادر بزنی. تعطیلات. تو گرمای مرداد جای خوش و آب و هوا بری. می‌شد. می‌دونی. می‌شد. به نظرت اینا دارن چی‌می‌گن؟ امیدوارم آخرین نفر این جمع باشم که می‌میرم. با کمال میل حاضرم همه‌تونو بکشم تا خودم آخری باشم. تو هم اگه دوس داشتی می‌تونی اولین باشی. هرچند فک کنم تو اصلن نمیری. کسی که از شیمیایی سردشت جون سالم به در ببره یعنی مرگ تو طالعش نیس. یعنی خدا نخواسته بمیره. خدا که کاراش مث تو بی‌معنی نیس. مسخره‌س اونجا نجاتت بده که اینجا بکشتت. بیخود عرعر می‌کنی. بشین یه حساب با خودت بکن.

سطوح شب بر سطوح صورت مماس می‌شود. استوار جلو می‌‌رود من عقب راستش و بچه‌هه عقب چپش. سینه‌خیز، کشان‌کشان با کمترین سرعت و صدای ممکن. اگر ده دقیقه سینه‌خیز بروی می‌رسی به ابتدای شیبی که سطوح تپه با دید می‌آید. دیواره‌ها سوک می‌شوند. خط‌الراس نظامی به آسمان می‌رسد. باید ببینیم اوضاع چه طور است. جنگ که بچه‌بازی نیست. جنگ چیز مهمی است. باید حواست را جمع کنی. باید موقعیت را بسنجی. باید آرایش بگیری. اولش فکر کردم استوار می‌خواهد جفت‌مان را خلاص کند. مرا چون نجس‌ام و زیاد حرف می‌زنم، بچه‌هه را چون نجس است و عر می‌زند. اما معنی ندارد وقتی بخواهد خلاص‌مان کند خودش جلو بیافتد. ظاهرن قرار است واقعن جایی را دید بزنیم. دوربین را بسته‌ام به ژ3 هر چند شبانه ازین دوربین هم کاری ساخته نیست. سطح زمین زیر تنم حرکت می‌کند. مماس می‌شود و حفره‌های مرا پر می‌کند. من هم حفره‌های او را و از این نزدیکی تن من به درد می‌آید. تن او را نمی‌دانم اما نمی‌توانم به درد فکر کنم، چیزهای مهم‌تری در پیش است.

اما انگار سطح تپه تغییر کرده. سطوحی تلنبار شده و ماکزیمم‌ها گندیده‌اند. مینی‌مم‌ها آلوده‌اند. بوی لاشه خفه‌مان می‌کند. بچه‌هه تازه می‌فهمد جریان چیست. تنش روی نرمی جسدی در حال فساد است. سعی می‌کند جلوی خودش را بگیرد. توی این ظلمات جمع شدن تنش را می‌بینیم و تلاشی را که برای کنترل خودش می‌کند. دوباره بی خود از خویش می‌شاشد، صدایش را می‌شنوم و فریاد می‌کشد. نعره‌ی یک حیوان بیچاره انگار که سرش را می‌برند. بم‌ترین تارهای تنش با انفجار گلوله‌ی من اختلاطی سنگین می‌سازند. قارچ‌هایش جلو چشمم می‌آیند. گلوله در مغزش می‌نشیند و پژواک صداها همه می‌برد. می‌خواستم خفه‌اش کنم اما این خفه‌گی برایمان بد خواهد شد. به فکرم رسید که استوار را هم بزنم. اما کشتن او از روی اختیار خواهد بود نه چون بچه‌هه که نمی‌خواستم و شد. نمی‌خواستم؟ نمی‌دانم. من از انتظار بیزارم مخصوصن وقتی با نعره‌های گوش‌خراش همراهی شود. استوار دید که من بچه‌هه را زدم. او حامله‌ی راز من خواهد بود و من حامله‌ی این راز که از تخمی بیرون افتاده‌ام، از اعماق، از موازات سطوح، از اسفل‌السافلین. اما اگر فکر مرا بخواند زود خواهد جنبید و پیش‌دستی خواهد کرد. ما بالقوه حامله‌ی مرگ هم هستیم. اما باز فکر کردم همه‌ی ما تا دقایقی دیگر خواهیم مرد. جایمان را لو داده بودم. فکر کردم اگر او هم مرا بزند باز فرقی نمی‌کند. نیم ساعت؟ کم و بیش.

به خدا نمی‌خواسم بزنمش. عر زد ترسیدم گوله دررفت!

چیزی نمی‌گوید. اشاره می‌کند که جلو بروم. سینه‌خیز راه رفته را بر می‌گردیم و بچه‌هه را که ماکزیممی تازه بر سطح تپه ساخته است جا می‌گذاریم. فکر می‌کنم من هم ماکزیمم خواهم شد. هر لحظه منتظر صدای انفجاری دیگرم تا راحت شوم. اما استوار هم انگار مثل خدا کارهایش بی‌معنا نیست. او نمی‌خواهد مرا بزند یا می‌داند یک نفر یعنی دقایقی بیش زنده بودن. در این شب آخر هر نفر برای دیگران در حکم زنده‌گی درازتر است.

همه می‌خواهند بدانند چه اتفاقی افتاد. استوار فرصت نمی‌کند چیزی بگوید. چیزی توی سنگر منفجر می‌شود. همه چیز تکه‌پاره می‌شود. چند قرن می‌گذرد. نارنجک تنها حقیقت موجود است.

جایی خوش‌ آب و هوا چادر زده‌ام. چمن‌های بلند احاطه‌ام کرده‌اند. گاهی بوی سبزی تازه می‌آید گاهی بوی گاوها. تعطیلات است و سرما پایان یافته است. چمن هم زبر است هم نرم هم سبز هم سیاه. انگار نوجوانی من در یک احتلام طولانی می‌گذرد. دخولی به وسعت اعصار. چیزی سرم را فشار می‌دهد. چنان فشاری که لحظه‌ی تولد هم تحمل نکرده‌ام. چاکی قالب صورتم است، چهره‌ام را فرا گرفته است، چیزی نرم با گرمایی که به تحلیل می‌رود چیزی با لزجت و چسبناکی تن.  بوی گند خفه‌ام می‌کند. نفس دیگر نمی‌آید نمی‌رود. سطوح مماس دماغ من‌اند. پوتینی را روی سرم حس می‌کنم. فشار. بیشتر و بیشتر. دماغم گهی می‌شود.

«جنده؟»

اجل. اجل. جنده. ننه‌ام هم جنده ما خانوادگی همه‌مون جنده. اجل.

می‌خواهد بداند زنده‌ام یا نه. اما ظاهرن ز را عربی ج می‌گویند. من هم از عربی فقط اجل بلدم. نمی‌دانم یعنی چی. او هم جز زنده چیز دیگری از فارسی نمی‌داند. فشار پوتینش کم می‌شود سرم را بلند می‌کنم. همه، هر هفت نفر آبکش شده‌اند. تن استوار جلوی ترکش خوردن مرا گرفته است. همه‌ی پاره‌های داغ فولاد را به جان خریده است. سهم فولاد مرا دزدیده‌ است. ظاهرن سالمم جز درد وحشتناک گوشم لبم و شکمم. صورتم افتاده لای پاهای بی‌اختیار استوار و تمام مدت مدفوع او را تنفس می‌کرده‌ام. دماغم و دهنم گهی است. مزه‌اش را قرن‌هاست حمل می‌کنم. حال دشمنم را به هم می‌زنم. لختم می‌کنند.

سال‌ها بعد که به خانه برمی‌گردم اسم بچه‌هه را گذاشته‌اند روی کوچه‌مان. فکر می‌کنم او شهیدترین شهید دنیاست. چون خودم او را کشته‌ام، بعد ازین که یک بار شیمیایی سردشت او را کشته بود.


نوشته شده توسط: میر محمدپاکدامن


خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
5093


:: بازدیدهای امروز ::
7


:: بازدیدهای دیروز ::
0



:: درباره من ::

مهندسین عمران

:: لینک به وبلاگ ::

مهندسین عمران


:: پیوندهای روزانه::

مهندسین عمران [10]
[آرشیو(1)]


:: آرشیو ::

زمستان 1387



:: خبرنامه ::

 

:: موسیقی وبلاگ::


:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو