سرطان گربه
پستانهای من افتاد. مثل دو تا کیسه پلاستیک پر از آب که به سینهام چسبانده باشم و آب چسبندگی را شسته باشد لغزید توی پیراهنم و بالا که زدمش لغزید و افتاد روی زمین. با نوک پا دو سه تا ضربه بهش زدم جدا شدند و کنار هم وارفتند و بی هیچ مکثی شروع کردند به تجزیه شده شدن. رنگ پوستیشان به خاکستری گرایید و و از نوک تیرهشان شروع کردند به پودر شدن. نگاهی به تهشان کردم که در فرآیند تجزیه ظاهرن قرار بود دیرتراز همهجا نابود شود. ریشهای در کار نبود و ته پستانهای از دست رفتهام با بقیه جاهایش تفاوتی نداشت. هیچ چیز نبود که ثابت کند پستانهای رو در نابودی زمانی به من تعلق داشته است.
پیراهنم روی تنم وضعیت مسخرهای به خود گرفته بود. انگار چروک لباس روی سینهام میخواست حرفی بزند و واژهاش را نمییافت. بهش گفتم «دیگر برای دستها و لبت چیزی ندارم. باید با وضعیت تازهام بسازی همان طور که من بیدرنگ قبولش کردهام. به علاوه چیز دیگری در من تغییر نیافته و گمان نمیکنم این تغییر کوچک تفاوتی در وضعیت ما ایجاد کند.» به نظرش این تغییر چندان هم کوچک نبود. به خاطر کنجکاوی شدید آن شب را با من سر کرد. دایم میرفت سراغ سینهام و جای خالی پستانهایم را تماشا میکرد که اکنون با پوستی صاف بدون هیچ برجستهگی پوشیده شده بود. پوستی که آن شب حسابی سرخ و درد پوستی که هیچ ظرفیت چنگ زده شدن و کشیدهگی را نداشت تا مدتها درد میکرد نه دردی که لذتی همراه داشته باشد.
«به نظرم تو سرطان داشتی و نمیدانستی یا بیماری دیگری که شاید خیلی نادر بوده.» اما تغییرات دیگری شروع شده بود که ربطی به سرطان پستان نداشت. موهایم شروع کرده بود به ریختن و با سرعت زیادی تعدادشان کم میشد و این طوری فکر میکردم تا چند هفتهی دیگر به کلی کچل خواهم شد. گفت «تو حق نداری چیزهای خصوصی مرا در خواب ببینی این تجاوز به حریم خصوصی من محسوب میشود درواقع تو با این کارت دست به سرکوب رفتارهایی میزنی که حتی در خلوت خود نمیتوانم اعترافشان کنم.»
«من دستها و لبم را با پستانهای تو از دست دادهام. چیزی این وسط خالی است و من و با این اعضای بیکار مانده نمیدانم چه کنم. نمیتوانم کاری کنم که وظایفشان را فراموش کنند. آنها فراموش نمیکنند. یکی شدن ما دیگر معنایش را از دست داده است چون دایم دارم به خودم یادآوری میکنم چیزی آن بالا نیست و نباید به جستجوی چیزی بالاتر برم.»
از پلهها بالا میروم. بیم آن هست که هر لحظه سر بخوری یا بلغزی. من از پلههای بدون پاگرد بیزارم. آدم را هنگام بالا رفتن خسته میکند و موقع پایین آمدن تصویر ترسناک شیب آدم را میترساند. نردههای آن قدر زیادند که روی پل به تونلی کم عرض شبیه شده است. و این پلی است که هیچ تابلو تبلیغاتی ندارد. میشود با خیال راحت کیلومترها خطوط موازی را دید زد.
اسمم را میگویم و اضافه میکنم که پستانهایم را از دست دادهام. میگوید «اشکال ندارد برای کاری که انجام میدهید نیاز به آنها ندارید.» اما من انگار دیگر صاحب آن اسم نیستم. میپرسد «عزادارید؟ کسی را از دست دادهاید؟» نه خودم را از دست دادهام. پیرامونم چیزی تغییر کرده است. من دیگر خود قبلیام نیستم. میگوید برایشان فرق نمیکند. جفتم هم همین را میگفت. اگرچه بخشی از لذت پیشینش را از دست داده است اما تلاش میکند با من جدید کنار بیاید. به علاوه ممکن است من مریض باشم ممکن است سرطان داشته باشم یا معتاد به کراک باشم و از دست دادن اعضایم همچنان ادامه داشته باشد.
از روی پل تف میکنم و گاهی تفها نصیب ماشینهایی میشود که با سرعت در گذرند. اگر روی شیشهی جلو بیافتد میشود تاثیرش را مشاهده کرد. سرعت ماشین کم میشود اما تا بخواهد نگه دارد صدها متر از پل و از من دور شده است. بیشتر وقتها اما محاسباتم اشتباه است و تف نصیب آسفالت کف اتوبان میشود. وقتی کف آسفالت میافتد دیگر نمیشود دیدش. درست همرنگ آسفالت میشود. ماشین کم است و انگار کسی نمیخواهد امروز جایی برود. بیهوده از روی پل خم میشوم تا تفهایم را کف اتوبان ببینم. یادم میافتد بچه که بودم روی بام بازی میکردم وقتی از لب بام خم میدم بابام میگفت «خم نشو شیطون آدمو هل میده.» اگرچه آن جا نردهای نبود شیطان هیچ وقت هلم نداد. اینجا نرده دارد و شیطان مگر پاهایم را از زمین بکند تا پایین بیافتم. نخی انگار از سطح پوستم عبور میکند از میان پاهایم بالا میآید و بر سطح شکمم مماس میشود بالاتر میآید و مرا از لذت این لمس بیهنگام پر میکند. اما همچنان مماس بالا میآید و مثل تیغی لیزری پستانهایم را میبرد. فکر میکنم چه خوب که چیز دیگری سر راهش نبود. میافتند توی پیرهنم و از آن جا میلغزند روی شکمم و بعد پایینتر و بعد سقوط. میافتند کف خیابان مثل دو تا بادکنک که از آب پر شده باشد.
من همیشه خوابش را میدیدم. خواب میدیدم پستانهایم کنده میشود و میافتد و خون از تن برهنهی من فواره میزند. بعد گربهای میآید و پستانهای مرا کشان کشان با خود میبرد. گربهی گریزان از خیابان عبور میکند و ماشینی با سرعت از هیچ پدید میآید و گربه را و پستانهای مرا مثل مخلوطی از رنگهای روی بوم تبدیل به نقشی بر آسفالت میکند. همیشه با جیغ از خواب میپریدم و آرام در آغوشش میخزیدم تا دوباره احساس امنیت کنم. دستش را روی پستانم میگذاشتم تا مطمئن شوم هنوز هست و جایی نرفته است.
- بیا ازدواج کنیم.
- دوباره شروع نکن.
- همه این کار را میکنند. چرا ما نکنیم؟
- میدانی چرا.
- اما من مدتهاست پورنو نگاه نمیکنم و میدانی که سالهاست بهت وفادارم.
- علتش اینها نیست.
- چهطور یک زن میتوند این قدر خودخواه باشد؟ اگر نباشم اجاره را هم نمیتوانی بپردازی. از کارت هم که بیرونت کردهاند.
- فردا مصاحبه دارم.
صدای آه و ناله حتا توی پلهها هم پیچیده بود. نشسته بود و داشت فیلم پورنویی میدید و دستش هم توی شلوارش بود. تصاویر کاریکاتوری آدمهایی که همهجاشان بیش از حد بزرگ بود. گفتم «به نظر تو کجای این نمایش لذت دارد؟» گفت «این فقط نوعی دیگر است چرا باید خودم را محروم کنم؟» گفتم «دلیلی ندارد.» تلویزیون را خاموش کرد و فیلم را توی کشوی شخصیاش پنهان کرد. گفتم «قبولم کردند. از فردا میروم سر کار جدید. این بار حواسم بود چیزی را اضافه امضا نکنم.»
موهایم شروع کرد به ریختن. اوایل روی بالش چندتایی پیدا میکردم ولی بعدها زیاد شد آن قدر زیاد که ترسم گرفت. دست به موهایم نمیتوانستم ببرم. گفت «نکند در حال شیمیدرمانی هستی؟» گفتم نه اما انگار پوست سرم دارد شبیه پوست گربههه میشود. شاید گر شدهام؟ نمیدانم. گربه آمده بود و شاشیده بود روی ملافههای سفید. بابا میگفت شیطان بوده ماما میگفت جن بوده. من دوست داشتم توی کمد قایم شوم. مثل گربههه و گاهی همانجا خوابم میبرد و روی ملافهها میشاشیدم. ملافه پر شده بود از موهای من و موهای گربه. شده بود زرد زرد و بوی گند شاش مانده میداد.
گربه برای همیشه رفته است. دیگر چیزی وجود ندارد تا با خود ببرد. گفت «میدانی هیچکس کامل نیست. مطمئنم تو هم در رویای آن مرد ماشینی را داری که ایرادهای مرا نداشته باشد. مردی که یک دستگاه ارضای کامل است. پورنو در واقع تحقق رویایی است که همه دارند.» گفتم «اما با وجود پورنو جایی برای رویا نمیماند.»
رفتم وسط خیابان. ماشینی نبود. با نوک پا دو سه تا ضربه زدم. گربهی سابق تکان نمیخورد. هیچ شباهتی به موجود زندهی زیبایی که چند لحظه پیش جلو چشم من میخرامید نداشت. برای گربهای که در آن ساعت از عرض خیابان میگذشت احتمال بسیار کمی وجود داشت تا قربانی یک تصادف شود. همان طور که من در آن دقیقهها قربانی نشدم. سعی کردم احتمال تصادف را حساب کنم. میشد تمام زمانی که ماشینی از اتوبان در آن نقطه عبور میکرد تقسیم بر تمام زمان خالی بودن آن. چهقدر میشد؟ اما نه. مسالهی مکان هم بود و این که مثلن اگر اتوبوسی میگذشت گربه لزومن کشته نمیشد. سرم گیج رفت.
گفت «امروز با همکارم خوابیدم. گفته بودم که پیکر بینقصی دارد. میتوانستم به تو نگویم چون چیزی که آدم نداند انگار که اصلن اتفاق نیافتاده است. این جوری شاید برای تو بهتر بود. اما نمیخواهم ازت مخفی کنم. به علاوه فکر کنم لحظههای جدا بودن ما آنقدرها هم مهم نیست. فقط لحظههای کنار هم بودن است که اهمیت دارد و من در این لحظهها خیلی دوستت دارم. در واقع عاشقتم.»
من خواب این لحظهها را دیده بودم. نشسته بود و داشت گیتار میزد و میگفت میدانی ساز بخشی از پیکر آدم است. وقتی میزنی و میزنی و میزند و دیگر تو نمیزنی. اینجاست که امکان هیچ اشتباهی وجود ندارد. دیگر هیچ صدای نادرستی از آن برنمیآید همانطور که هیچ صدای ناجوری از حنجرهات بیرون نمیآید همان را که میخواهی برایت مینوازد. بعد گیتار را روی زانوهایش میخواباند و دستهی گیتار را میبوسید و من گیتار را میدیدم که به زنی استحاله مییابد که توی فیلم دیده بودم. لبهایش را میبوسید و میگفت میدانی او بخشی از پیکر من است. هر جور که بخواهم برایم مینوازد.
من به خوانندهای فکر میکنم که سالها پیش عاشقش بودم. او برای کردها میخواند. اسمش کایا بود و کایا به ترکی یعنی صخره. سالها کنار کمونیستهای کرد با فاشیستها و پانترکیستها جنگید و آخرش در تبعید مرد. میدانی در سالهای تبعید روزی سه پاکت سیگار میکشید و میگفت بگذار هر چه میخواهد بشود عشق من.
- تو رویاپردازی.
- و دارم رویای رفتن تو را میبینم.
- بیرونم میکنی؟ هرچند وقتش رسیده است.
- گورت را گم کن.