مهندسین عمران

(بدون عنوان) دوشنبه 87/12/19 ساعت 12:46 صبح

راز بچه‌ی مچاله

 

همه می‌دانستند که بچه‌ی حاج‌حسن‌احمدی مال خودش نیست. صرف نظر از تمام شایعاتی که پشت سر زنش بود خود زنه برای چند تا از هم‌صحبت‌هایش اعتراف کرده بود که بچه را از چه کسی توی شکم دارد اگر چه روایت‌ها در مورد حرف‌های او بسیار متفاوت و گاه ناممکن است. بچه‌ای که کاملن آگاهانه و با قصد قبلی خواسته بودش. به علاوه تقریبن همه از کیفیت روابط این دو خبر داشتند چون جزییات عاشقانه‌ی زنده‌گی زنانی که به نظر می‌رسد آسان به دست آیند برای مردم از همه چیز جالب‌تر است. و حاج حسن با این که تقریبن از همه چی خبر داشت هیچ به روی خود نمی‌آورد و مثل همه‌ی شایعات دیگر این یکی را هم نشنیده می‌گرفت.

در واقع حاج‌حسن حتی اگر می‌خواست شایعه را جدی بگیرد هم کسی نبود که کاری بکند. او به تمام معنا فاقد جنبه‌های انسانی بود. با یک دست پیچ خورده‌ی کوچک مانده و مغزی که کمی کند کار می‌کرد نمی‌توانست معنایی برای کسی داشته باشد. وقتی مچ او را در حالی گرفتند که داشت زن‌ها را توی توالت زنانه‌ی مسجد دید می‌زد کسی این حرکت او را جدی نگرفت. اعمال او هم مانند خودش فاقد معنا بود. کسی شک نداشت که او نمی‌تواند همسر جوانش را باردار کند. چه‌گونه‌گی ازدواج این دو نیز برای همه سوال بود. گفته می‌شد که او زنش را از خانواده‌ی فقیری خریده است یا وقتی خیلی کوچک بوده توی خیابان پیدا کرده و بعضی می‌گفتند دزدیده یا حتی از آب گرفته. به هر حال در مورد این دو هرچه نحوه‌ی ازدواج‌شان عجیب‌تر شرح داده می‌شد باورپذیرتر می‌شد زیرا هیچ چیز غیرقابل باورتر از این نبود که حاج حسن زنش را از راه معقولی به چنگ آورده باشد. همان طور که انسان بودن او باور نمی‌شد. درواقع او یک شوخی یا یک اشتباه تلقی می‌شد که در زمان و مکان معینی هر روز روی می‌دهد.

حاج‌حسن احمدی کارمند بود. صبح زود می‌رفت و وسط‌های ظهر می‌آمد و این برنامه هرگز خدشه‌دار نمی‌شد. او نمی‌توانست کارهای دستی انجام دهد و برای کارهای ذهنی هم زیادی کودن بود. ازین رو جایی بندش کرده بودند که برای کسی مشکل درست نکند و چون بیست سال پیش معلوم نیست چه‌طوری استخدام شده بود تا زمان بازنشسته‌گی باید تحمل می‌شد. کسی نمی‌دانست او در زمانه‌ای که کارمند بودن و حقوق سر ماه برای خودش امتیازی تلقی می‌شد چه‌طور چنین شغلی پیدا کرده بود. معتقد بودند کارمند بودن او در زن گرفتنش بی‌تاثیر نبوده است و عاقل‌ترها می‌گفتند کارمند بودن چه کسی در زن گرفتنش بی‌تاثیر است؟

زنش هم در این موارد سکوت می‌کرد یا دروغ‌های شاخ‌دار می‌گفت. او از این که صاحب رازی باشد به گونه‌ای حیوانی لذت می‌برد. اما همه‌ی این‌ها باعث نمی‌شد پیرامونش رفتارش را به او ببخشند. او حق نداشت چنین در دسترس باشد وقتی همه‌ی زن‌ها تلاش می‌کردند به گونه‌ای عاشقانه متعالی باشند.

باری زنش تصمیم گرفته بود باردار شود چون حساب می‌کرد حاج حسن با این خل‌وضعی‌اش چندان عمر نکند و او نیازمند تکیه‌گاهی برای پیریش باشد. شاید هم به گونه‌ای می‌خواست مادرانه‌گی‌اش را ارضا کند و یا یادی از عروسک‌بازی بچه‌گی‌اش کرده باشد. به هر حال او شخصن سعی داشت همه چیز را درباره‌ی بارداری‌اش عاقلانه و هدف‌دار جلوه دهد.

بنابراین وقتی بچه به دنیا آمد و یک دستش مثل حاج حسن کج بود و بدن پرموی مچاله و کله‌ی درازش شباهت غیرقابل انکاری با حاج حسن می‌برد همه داشتند از تعجب شاخ درمی‌آوردند. حاج حسن یک ماه از اداره‌اش مرخصی گرفت تا کنار زن و بچه‌اش باشد. زن پستانش خشک بود و از بچه هم متنفر شده بود. در واقع به محض دیدن بچه جیغی کشید و از حال رفت. روزهای طولانی حرف نزد و فقط می‌شد نگاه حیرت را در چشمانش خواند. او بیش از همه مطمئن بود که چنین چیزی امکان ندارد. چه‌طور می‌توانست چنین اتفاقی بیافتد وقتی سال‌ها بود با حاج حسن نخوابیده بود؟ به هر حال او دیگر نمی‌توانست به کودکش ببالد یا او را به پدرهای احتمالی بچه نشان دهد. رویاهای او به تمامی فرو ریخت و از خود او نیز یکی دو روز پس از زایمان جز روحی ساکت چیزی نماند.

حاج حسن اما با دمش گردو می‌شکست. نه به خاطر فرزندی که سال‌ها بود نداشت بیشتر به خاطر شباهت فرزند به او که نشان از توانایی‌هایی داشت که همه در او منکر بودند. دیگر کسی نمی‌توانست شوخی بگیردش یا با بی‌تفاوت از کنارش بگذرد انگار که هرگز وجود نداشته است. بنابراین تمام توانایی‌های نداشته‌اش را در پرستاری بسیج کرد تا به بچه و زنش بپردازد. با بلاهت تمام استفاده از شیرخشک و پوشک را آموخت و توانست نیمه‌شب پس از ساعت‌ها فریادهای غیرقابل تحمل بچه از خواب برخیزد. از هم‌سایه‌هایش کمک گرفت از زن‌هایی که کاری بهتر از کمک به یک زائوی خاموش نداشتند و می‌خاریدند که سر از کارهای زنی دربیاورند که تا دیروز بچه را به همه نسبت می‌داد جز کسی که امروز ریخت و قیافه‌ی بچه داد می‌زد.

هفته‌ی دوم حاج حسن متوجه موهای زیادی شد که توی گهواره‌ی بچه جا مانده بود به علاوه بچه انگار رنگش را باخته بود و خون زیر پوستش دویده بود. حاج حسن آموخته بود موقع گریه‌ی بچه سه چیز را امتحان کند. یواش یواش توانست بچه را آرام کند و در همین حال به ضرب و زور خشونت چیزهایی به زنش بخوراند تا او را به زنده‌گی بازگرداند. منطق زن هم داشت دوباره کار می‌افتاد و انگار یواش یواش داشت باور می‌کرد که دنیا آخر نشده و می‌تواند حتی با وجود یک حاج‌حسن کوچولو توی خانه دوباره به زنده‌گی ادامه دهد. گاهی فکر ‌می‌کرد اگر اذیتش کرد سرش را زیر آب کند یا یک جوری شرش را از سر خودش کم کند جوری که کمتر عذاب وجدان داشته باشد و به گناه کوچکتری آلوده شود.

بچه همین طور داشت موهایش را از دست می‌داد و در عوض رنگش روشن‌تر می‌شد. بوی اسفند و خاگینه دایم توی خانه می‌پیچید و با بوی شیرین اسهال بچه آمیخته می‌شد. حاج حسن داشت رفته رفته به این معجون چندش‌آور خو می‌گرفت و از شستن کهنه‌های کثیف لذت می‌برد. متوجه شده بود که دست مچاله‌ی بچه کمی تپل شده و رنگ و رو آورده اگرچه خوشحال شده بود که امکان بهبودی بچه و وجود یک بچه‌ی سالم توی خانه‌ی او وجود دارد اما می‌ترسید بچه رفته رفته شبیه یکی از آشنایانش بشود و شرمسار در و همسایه‌اش کند.

زنش اگر چه هنوز نمی‌خواست بچه را ببیند و هنوز جز برای شاشیدن از جا بلند نمی‌شد اما دیگر مثل آدم غذا می‌خورد. وجود حاج‌حسن توی خانه همه‌ی شوق او را به زنده‌گی ازبین می‌برد. حاضر بود از هر جانوری مراقبت کند اما او خانه نباشد. دلش برای عشاقش تنگ شده بود و دیگر تنش بهش اجازه می‌داد گاهی یکی از آن‌ها را بخواهد.

چیزی به تمام شدن مرخصی حاج حسن نمانده بود که دگردیسی بچه کامل شد. دستش کاملن باز شد و تبدیل به یک انسان سالم شد. پوست تیره‌ی مچاله‌اش به سفیدی و صافی برف شد و جز چند تار طلایی روی سرش دیگر مویی بر بدن نداشت. کسی باور نمی‌کرد این بچه همان نوزاد روز اول باشد و اگر دگردیسی جلوی چشم‌شان رخ نداده بود شاید حاج حسن و زنش را به بچه دزدی متهم می‌کردند. اما تغییرات برای همه آن‌ها که بچه را هر روز می‌دیدند چنان آشکار بود که جای شکی باقی نماند. کسی نبود که پدر و مادر بچه را نبوسد و به او وعده‌ی آینده‌ای درخشان برای نوزادشان ندهد. با بدبختی مادر را راضی کردند تا بچه را ببیند و جهش او را از یک موجود ناقص ِ حال‌به‌هم‌زن به یک فرشته‌ی کوچک باور کند. مادر دیگر از بچه دل نمی‌کند. گهواره را در کنار وی جا دادند و زن توانست کارهای مربوط به بچه را با لذت تمام خودش انجام دهد. ساعت‌ها پستانش را توی دهان نوزادش می‌گذاشت تا شاید شیرش جاری شود اما این تنها کاری بود که هرگز نتوانست برای نوزادش انجام دهد.

سر یک ماه همه آن‌ها شاهد عجیب‌ترین واقعه‌ی زنده‌گی‌شان بودند. اتفاقی که باعث مرگ حاج‌حسن‌احمدی و جنون زن جوانش شد که به فسق و فجور شهرت داشت. بچه توی گهواره کنار مادرش خفته بود و دور مادر را زنان دیگر گرفته بودند. حاج حسن می‌خواست  بعد یک ماه صبح‌گاه فردا سر کارش برود. چیزی به نیمه شب نمانده بود و دیگر زن‌ها داشتند برای آن روز از زائو دل می‌کندند که او آمد. سایه‌ای سپید، چیزی به نرمی مه که با نسیم جابه‌جا می‌شد. می‌شد با بخار اشتباهش گرفت یا با ملافه‌ای که به رقص آمده است یا فرشته‌ای که پیکری بی‌شکل یافته و مدتی کوتاه میهمان جهان میرا شده است. خیلی آرام بی هیچ صدایی از در وارد شد و صاف سر گهواره‌ی بچه آمد. همه می‌دانند که آن لحظه زبان‌شان بند آمده و خون در رگ‌هایشان منجمد شده بود. هیچ کس کلمه‌ای از زبانش بیرون نیامد انگار که دهان همه را فرشته‌ی سپیدپوش بسته بود. لحظه‌هایی بچه را نگریست که توی گهواره دست و پا می‌زد و بعد بغلش کرد و از راه آمده بازگشت و رفت. فقط مادر توانست دنبالش بدود و او را ببیند که بچه را با خود برد در حالی که در ارتفاعی کم از فراز دیوارها پرواز می‌کرد. خیلی از اهالی محل قسم خوردند که شبح را دیده‌اند که بچه به بغل از فراز سرشان گذشته و به سویی رفته است. شایعاتی درباره‌ی آل گفته شد اما قابله‌ای که بارها آل را دیده بود دست روی قرآن گذاشت که آل سیاه است نه سپید. به هر حال حاج حسن شب را به صبح نرساند و زنش هم کارش به تیمارستان کشید. همه دیدند که حاج حسن لرز کرد و افتاد توی رخت‌خواب و لبخند تا لحظه‌ی مرگ از لبانش محو نشد. زنش همه گیس و کلالش را کند و تنش را خنج کشید و اگر دست و پاش را نبسته بودند خودش را به کشتن می‌داد. پاره‌ای بر این عقیده‌اند که چون بچه حلال‌زاده بود و باید داغ زنا‌زاده‌گی را تا مرگش با خود می‌کشید نجات یافت و عروج کرد. برخی می‌گویند ساده‌گی و پاکی حاج حسن بر ناپاکی زنش در وجود فرزند پیروز شد ، اگر در وجود ما نیز پاکی بر ناپاکی ظفر یابد عروج خواهیم کرد. پاره‌ای دیگر عقاید دیگری دارند. اما تولد، دگردیسی و عروج بچه‌ی حاج‌حسن‌احمدی برای همیشه رازی سر به مهر ماند و چنان با شایعات دیگر زنده‌گی این دو آمیخت که تشخیص حقیقت از دروغ کنون برای ما ناممکن است.

 



نوشته شده توسط: میر محمدپاکدامن


خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
5092


:: بازدیدهای امروز ::
6


:: بازدیدهای دیروز ::
0



:: درباره من ::

مهندسین عمران

:: لینک به وبلاگ ::

مهندسین عمران


:: پیوندهای روزانه::

مهندسین عمران [10]
[آرشیو(1)]


:: آرشیو ::

زمستان 1387



:: خبرنامه ::

 

:: موسیقی وبلاگ::


:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو