سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مهندسین عمران

(بدون عنوان) دوشنبه 87/12/19 ساعت 12:46 صبح

یا ایتها المرد المحتلمه ،

 

برخیز و یه فکری به روزگار خودت کن این طور که گرفتی تو چاردیوار خودت کپیدی شبیه چاردیوار شدی قیافه‌ت عین گوشه شده و کنج لبت تار عنکبوت بسته ریشت به پشم گوسفندا می‌بره گوشات عین ریش بز آویزون شده کانالو عوض کن شاید رقص عربی داشته باشه ماشینو آتیش کن شاید سر نبشت یه سوژه‌ی جدید وایساده پتو رو بزن کنار سیگاری چاق کن گرد و خاکی راه بنداز هواری بکش بزن ازین خرابه‌ت بیرون حوصله‌ت سر نرفت؟ فوقش اینه یه حب میندازی تا تنت جواب بده یه حب درشت تا مث ژله بشی حس نکنی خودتو تنتو لگنتو لنگتو استخونتو زنت اگه زر زد یکی بزار زیر گوشش روزای آخرشه دیگه بچه‌ت اگه عره زد شوتش کن همچی که دیگه بلن نشه خیسیاتو بنداز دور دیگه بسه تیغی بزن زلفی به باد بده پاشو دیگه لجن پوسیدن دیگه بسه از جون خونه چی می‌خوای آخه بزن بیرون باد تو لباسات بپیچه سرگیجه بلندت کنه

آمد پیش من با حال و روز سگی که از سطل آشغال بیرون آمده حشیش خوب بهش می‌سازد دو سه پک که زد ردیف شد و رفت چرخی بزند

المیرا آمد پیش من باز کتک خورده و خون‌آلود گریه نکرد اما نگاهش از هر گریه‌ای بدتر بود حشیش بهش نمی‌سازد اما قرص تریاکی خورد تا دردهایش آرام گیرد خواباندمش روی تخت و لختش کردم نگاهش کردم تنی که هنوز سفت است لش نشده اگرچه دیگر تاب کتک را ندارد چرخاندمش و نگاهش کردم از نزدیک از دور باز چرخاندمش به پهلو نگاهش کردم سر به سبکی تریاک سپرده بود و توی رویاهایی سفر می‌کرد که هیچ کتکی درش نبود

ماشین حالتو جا می‌یاره سه پک که بزنی بعدش هیچی مث چرخیدن با ماشین نمی‌چسبه نگاه می‌کنی هیچی نمی‌بینی می‌ری می‌ری و به هیچ جا نمی‌رسی دیگه نه توله‌ای هس نه سردردی نه چاردیواری یکیو سوار می‌کنی می‌بریش جایی که کسی نباشه یه جای خوب یه جای امن یه جای گرم جایی که جز صدای خودت چیزی نشنوی جز اونکه می‌خوای ببینی چیزی نبینی جز اونکه می‌خوای کاری نکنی بعدش دوباره از نو

اگه درد داری تریاک دارم اگه رویای خوشبختی می‌خوای حشیش دارم اگه بخوای تا فردا صبح تنتو می‌مالم اما ازم نخواه باهات بخوابم نمی‌تونم تو زن دوستمی گفت چرا نمی‌کشیش تا هم منو راحت کنی هم خودتو؟ من مواد فروشم نه آدم‌کش این دو تا با هم خیلی فرق دارن

چرخاندمش دوباره و حس کردم احمقانه است چه قدر احمقانه است چه قدر همه چیز احمقانه است در حالی که این طور برهنه برابرم خفته است و به خاطر لحظه‌ای نوازش به دست و پایم می‌افتد هنوز عذاب وجدان کار نکرده را دارم هرچند بارها توی ذهنم کرده بودمش تو رویاهایی که دوستان راهی بهش نداشتند مشتری مشتری است مگر نه بهترین و بدترین ندارد این نباشد یکی جایش را می‌گیرد

دوخته شده‌ام به تلویزیون خبر از قحطی در اتیوپی می‌دهد خبرنگاری که میکروفن را کم مانده لیس بزند و طوری با من حرف می‌زند انگار مسئول همه‌ی بدبختی و گشنه‌گی دنیا منم پکی می‌زنم هنرپیشه‌ی مشهوری زیادی زده و مرده است فکر می‌کنم کاش این‌ها کشیدن بلد بودند آخر مواد برای خوشی است نه مردن

صدای آمبولانس می‌آید مسابقات تنیس همچنان ادامه دارد و دلبرکانی که همه‌ی جیغ‌شان را سر توپ کوچولوی پشمالو پیاده می‌کنند رودرروی هم ایستاده‌اند تا سینی میلیاردی را صاحب شوند دامن‌هایشان با نسیم وجودشان می‌جمبد و مرا این وسوسه هست که دست دراز کنم و دامن را بالا بزنم

المیرا توی خواب می‌نالد هنوز نشئه‌گی از سرش نپریده و دایم توی خواب صداهایی درمی‌آورد

چه‌قدر دلم می‌خواست زنانی را که قرار بود باهاشان باشم از مریخ وارد می‌کردند آخر دلم می‌خواهد وقتی نمی‌خواهم کسی را ببینم دیگر نبینمش برود به جایی دور که دیگر احتمال دیدنش نباشد نه مثل دخترداییم که بعد شوهر کردنش دم به دقیقه جلوی روم سبز شود یا مثل هم‌سایه‌ها که از دست‌شان خلاصی ندارم اصلن نمی‌دانم همه مردها مثل من‌اند یا آن‌ها دورتر از نوک دماغ‌شان را هم می‌بینند و برای خوابیدن اولین نفر را نمی‌چسبند؟

آمد پیش من با حال و روز سگی خوب شد المیرا رفته بود بهش گفتم ازین بی‌خبر آمدنت متنفرم شاید من کارداشته باشم یا روکار باشم بعد تازه پرسیدم چه شده تصادف کرده بود و حریف هم که فهمیده بود طرفش نشئه‌‌ست حسابی زده بودش و پولهاش را هم برداشته بود بهش پول دادم اما نگذاشتم پیش من بماند نمی‌خواستم از زنده‌گی بیافتم کمی هم تریاک بهش دادم تا حال کتک زدن المیرا را نداشته باشد

تو که سالی یه مطلب می‌نویسی چه‌طوری نون می‌خوری؟ بهش مربوط نبود من برای خودم می‌نوشتم و نوشتن باید بیاید نمی‌توانستم خودم را مجبور به نوشتن کنم گفتم تو فقط چاپش کن همین چیزی نوشته بودم در مورد امنیت اجتماعی و این که زن و بچه‌ی مردم توی خیابان امنیت ندارند به نظرم از قحطی اتیوپی مهم‌تر آمد چون ممکن بود المیرا با این همه کمبود نگاهش توی چشم یکی ازین گرگ‌های توی خیابان بیافتد بعد چه می‌شد چه طور می‌توانستم نجاتش دهم اگر یکی از آن‌ها کاری را می‌کرد که هرگز باهاش نکرده بودم؟

تو خشنی وقتی حرف می‌زنی خشنی وقتی مواد می‌فروشی خشنی وقتی نگاه می‌کنی خشنی وقتی بغلم نمی‌کنی خشنی نکردنت از کتکای شوهرم بدتره نصیحت کردنت خشن‌ترین چیزیه که تو زنده‌گیم دیدم می‌فهمی؟ نه نمی‌فهمم این پرت و پراها چیه می‌گی زیادی زدی قاتی کردی تو زن رفیقمی می‌خوای بفهمی یا نه؟

دیشب زنت اومده بود پیش من باهاش خوابیدی؟ اهمیتی نداره که باهاش خوابیدم یا نه اینو بفهم نمی‌فهمید اما اینقدر کشیده بود که حال تکان خوردن نداشته باشد کثافت گفتم کردیش؟ توی این نشئه‌گی حالتی باز مردانه داشت یکی از انگشت‌هاش بلند شد هیچ دردی تو حالتش نبود تنها خشونت بود خشونت کور پیکری مردانه که ابعاد دقیقش شباهت با مجسمه‌های کلاسیک می‌برد با این تفاوت که ریش زبرش گاهی سفیدی پوستش را سفیدتر می‌کرد تمام توانش را جمع کرد و بلند شد همه‌ی هیکلش مشتی شد که روی گونه‌ام فرود آمد دردی که دوستش داشتم دردی که از کودکی نچشیده بودم یاد پدر را برایم زنده کرد دردی لذت بخش و خارشی زیر پوست صورتم به پشت افتادم و دقایقی همین طور ماندم او هم با امتداد مشتش رفته و عقب‌تر از من روی زمین افتاده بود و ناله می‌کرد داشت زمزمه می‌کرد که اگه می‌کردیش به من نمی‌گفتی نه؟ امیدی کوچک منطقی کوچک داشت کمکش می‌کرد تا باور کند که بین من و زنش اتفاقی نیافتاده است.

«من از اینجا خواهم رفت پدر. تو مرا از فقر و از بی‌کسی نجات دادی و از نجاست پاکم کردی. مرا که رها شده داغ زنازاده‌‌گی خورده بودم پناه دادی من حرام زاده بودم و تو صافم کردی. پدر! در برابر همه آن‌چه به من دادی چه کوچک است آن‌چه از من می‌خواهی ، چه شیرین است برآوردن آن‌چه بزرگوار از بنده می‌خواهد. از آن تو باد او که پستان‌هایی درشت و سخت دارد و در روشنی تنش با ماه برابری می کند. از‌آن تو باد که مرابسی شیرین‌تر است از خاطرش بردن هم‌اینک نیز لذت‌های پیکرش را به سختی به یاد می‌آورم. فراموشی‌ام آغاز گشته است اما از یاد نخواهم برد نیکی‌های تورا در حق من که مادرم فاحشه‌ای کم‌بها بود و پدرم خانه‌ای نداشت ، لعنت بر هردو باد.» «پسرخوانده‌ی من ای عزیز که در پاکی بر همگان پیشی! آن چه من در این سال‌های طولانی از جان خویش بذل تو کردم کنون می‌بینم که به نیکوتر وجهی به ثمر نشسته است. من از تو بخشش نخواهم طلبید زیرا گردن به فرمان باید نهاد و مرا گزیری نیست. برآنم که دیگر تو را گزندی از زنان نرسد که سخت فریبکارند. پس این فتنه فروخواهد نشست و من همسر تو را خواهم ستد و او را مقام هم‌خانه‌گی خویش خواهم بخشید چرا که در نهان نگاه من بر تن برهنه‌ی او افتاده‌ست و خیال وی تا تصرف پیکرش رهایم نخواهد ساخت. اگرچه تو دلیلی از من بر این مقام نخواهی طلبید راضی مباش که این خیال چون خوره به جان من افتد. باشد که هرچه زودتر روان من آرامش یابد. اما تورا می‌خواهم که ازین سفر بگذری که مرا سخت نکوهش در پی خواهد داشت و مرا آن پروا نیست که پسرخوانده‌ی خویش از شهر خود برانم مبادا که گویند پسرخوانده‌ام به رغم خویش رفته است.» «پدر! مرا بسی دشوار است ماندن در کنار وی که پستان‌هایی درشت و سخت دارد و تابناکی تنش با ماهتاب برابر است. مرا چه حالی خواهد بود اگر هر روز او را ببینم و دستی‌ام بر او نباشد؟ با این همه خواهم ماند زیرا مرا زهره‌ی آن نیست که با فرمان گردن ننهم. پس مرا یاری ده تا با اشتیاق خویش لگام زنم. تو مرا تطهیر کردی مپسند که بار دیگر بدین دروغ آلوده آیم.» «پسرم! سنجیده‌گوتر از تو در این قوم نباشد که میوه‌ی دستان منی. تورا توان آن خواهد بود که بر اشتیاق خویش پیروز آیی. چنین بادا که تو را زنان بسیار باشد و کنیزان بی‌شمار.»

خون از فکم جاری‌ست نشسته‌ام جلوی تلویزیون که دارد مراسم تصادفی را نشان می‌دهد که هنگام مشایعت عروس اتفاق افتاده‌ست زیرنویس خبر از مرگ هنرمند بزرگی می‌دهد خبرنگار جوری می‌ایستد که آسفالت خونی را در زمینه‌ی تصویر داشته باشد و با شوری بیش از حد سعی دارد واقعه را مهم‌تر و مهم‌تر نشان دهد آن‌قدر مهم که همه‌ی زنده‌گی‌ام پر شود آن قدر که گمان برم خودم داماد کشته شده بوده‌ام و عروسم اگر به هوش آید باید برای فراموش کردنم سال‌ها تلاش کند و همواره خوشحال باشد که حادثه دیرتر اتفاق نیافتاد - البته اگر به هوش آید - اما من جلوی تلویزیونم نشسته‌ام و دارم گوشت چرخ‌کرده‌ی سرخ شده با پیازداغ می‌خورم که گاهی طعم خون خودم را می‌دهد و هنوز باورم نشده که هنرمندی به این معروفی چه‌گونه کشیدن را بلد نباشد

 

 


نوشته شده توسط: میر محمدپاکدامن


خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
5044


:: بازدیدهای امروز ::
7


:: بازدیدهای دیروز ::
0



:: درباره من ::

مهندسین عمران

:: لینک به وبلاگ ::

مهندسین عمران


:: پیوندهای روزانه::

مهندسین عمران [10]
[آرشیو(1)]


:: آرشیو ::

زمستان 1387



:: خبرنامه ::

 

:: موسیقی وبلاگ::


:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو