خلاصهی احوال در بیست ونه سالهگی شاعر
*
بدیهی است که نامها در این داستان واقعی نیست
*
شهرزاد را خلیج با خود برد. شهرزاد دوست من نبود هرگز ندیدمش. شهرزاد عاشق آب بوده و عاشق شنا. عکسش را روی لپتاپ پرویز دیدم اما میتوانم تصور کنم بین او و پرویز در شیراز چه گذشت. جلوی دوربین ایستاده است و پشت سرش طاق حافظیه در سبزی بهار دیده میشود. چیزی مرا وسوسه میکند باور کنم اگر شهرزاد به حرف باباش گوش کرده و سالها پیش با مردی که بکارتش را گرفته بود ازدواج کرده بود دیگر خلیجش فرو نمیداد. او با آب یکی شد و توی آن عکس دیگر با حافظی که سالهاست خاک شده تفاوتی ندارد.
ث. اما دوست من بود و خودکشی کرد. ث. در اوج درد تصمیم گرفت و در اوج رنج برگزیدهاش را عملی کرد. دیگر آموختهام به تصمیمش احترام بگذارم.
به استادم گفتم «دارید با سرنوشت من بازی میکنید» گفت «سرنوشت شما به دست خداست» وقتی داشت پای ورقهی اخراج مرا از دانشگاه امضا میکرد هم فکر میکرد سرنوشت من به دست خداست. من داشتم به خوارمادر خدا دریوری میگفتم و استاد صدایم را میشنید. من یاد آبشار خشکی افتادم که دو قطره آب باید ازش پایین میچکید زمستان قندیل میبست و بهار راه میافتاد تا از کوپایه پایین برود. شیاری روی سنگ که خشک مانده بود. قطرههایی که بستر خوشتراششان را جا گذاشته بودند تا بیعبور بماند. آن روزها هنوز مطمئن نبودم که خدایی وجود ندارد اما اینقدر میدانستم که اگر خدا وجود ِ مطلق است پس من هم بخشی از اویم بنابراین داشتم به سهم خودم از خدا لیچار میبستم و این ربطی به استاد نداشت ، برای من تفاوتی نمیکرد که او بشنود یا نه. همین طور توی فکر ماندم و گذاشتم استادم هر کار دلش خواست با من بکند.
روزی خدا به دیدنم آمد. گفتم «سلام بابا» گفت «من بابات نیستم. خدا هستم پروردگار شما» گفتم «ولی عجیب شبیه بابامی» گفت «در هر کس به چهرهای تجلی میکنم» «تجلی گهی داری چون من چندان عاشق بابام نیستم به علاوه با این گندی که تو آفرینش زدی چندان ارادتی هم به تو ندارم» اخمهاش تو هم رفت «من تو را آفریدم و بهترین آفریدهی من نیستی» بهش گفتم دنیایی که آفریده چندان هم عادلانه نیست و ترجیح میدهم فکر کنم وجود ندارد حتی در پیشرفتهترین شکلش که احمقها از تصورش ناتوانند ، شکلی که جز به ذهن فیلسوفان نمیآید. بهش گفتم اصلن نبودنش بهتر است بدون او دنیا زیباتر است آخر قادر مطلق بودن امکانات زیادی برایش داشته که ازین امکانات خوب استفاده نکرده. «اصلن من اگه قادر مطلق بودم خیلی از تو بهتر میآفریدم»
پدرم کمدها را به هم ریخت. او نمیدانست کسی که دنبالش میگردد توی کمد نیست. تنها که بودم باهاش حرف میزدم. همیشه از جایی سرک میکشید از پشت دیوار یا لب پنجره یا زیر پتو. وقتی تنها بودم حضور داشت و وقتی توی جمع بودم صدایم میکرد تا گوشهای دور از چشم همه بهش بپیوندم. از جمع میترسید من هم ازو میترسیدم اما همیشه باهام بود شبیه کلاغی بزرگ که چهره نداشت. بهم نزدیک نمیشد فاصله را رعایت میکرد و حرف میزد. ازم میخواست لخت شوم همیشه تنها و با او باشم. سیاه بود و اگر نزدیک میآمد از ترس میمردم اما هرگز نیامد. میفهمید. توی کمدها جز لحافتشک چیزی نیافت. چنان با کابل کتک خوردم که تمام تنم مثل مخمل شد.
بعدها یاد گرفتم با تن دیگران فراموشش کنم. وقتی برای اولین بار تنی را کشف میکردم ازم فاصله گرفت مدتها قهر کرد و خودش را نشان نداد. میدانستم همیشه جایی حضور دارد زیر تخت ، پشت دیوار یا توی گلدان. وقتی آشتی میکرد ازم میخواست دیگر کسی را نبینم دیگر فراموشش نکنم دیگر جز در حضور او برهنه نشوم نگذارم کسی تنم را ببیند.
همیشه لخت بودم و با غریبهای که هیچکسش نمیدید حرف میزدم.
بابام گفت «مار تو آستینم پرورش دادم» و گفت «از فلانم افتاده حالا برای من دم درآورده» من فکر میکردم بین من و قطرهای که روزی از او چکید چه ارتباطی وجود دارد. پریدم روی دوچرخه و پانزده کیلومتر رکاب زدم. رسیدم لب دریاچه و بوی صورتی نمک زخمهایم را تازه کرد.
دیگر هیچ تنی کلاغم را از من جدا نکرد.
پدر گفت «ای کاش به هرزه در آبراهت ریخته بودم»
تنی که برهنهست درز برمیدارد شکاف میخورد همه درز میشود
چیزهایی میخزند توش خرج سالها همه هرز میشود
بتون را کنار میزنم هاها پشههای خونخوار قورباغه از چاه به در آمد
به ث. گفتم دیگر خستهام خسته ازین که برادرش باهاش حرف نمیزند خسته ازین که پدرش دایم ازش میخواهد که کارش را عوض کند خستهام که همه ازو انتظار عروس شدن دارند خستهام که نمیتوانم ببینمش خسته ازین همه غیاب ازین همه دویدن و نرسیدن. گفتم دیگر نمیتوانم ادامه دهم. گفت «پشیمون میشی» همان شب هفتادتا قرص را توی آب حل کرد و نوشید و سه هفته بعد درگذشت.
سه هفته باهاش زندهگی کردم. صداش از توی کابینتها میآمد. شبها زیر تختم بود و دایم باهام حرف میزد میگفت طوری نمیشود میگفت ث. دوباره برخواهد خاست و همه چیز مثل اولش خواهد شد. برای اولین بار باهاش دوست شده بودم. این کلاغ بیکس را که هرگز تنهایم نمیگذاشت درک میکردم. هر دو درد بودیم و درد میکشیدیم. توی این سه هفته هرگز ترکم نکرد کمکم کرد تا صورتکم را حفظ کنم تا کسی پی به عمق رنجم نبرد. بعد از وقوع فاجعه برای همیشه رفت و مرا با همهی اندوهم تنها گذاشت. دلم میخواست ازش میپرسیدم اگر هرگز ث. را نمیشناختم باز این اتفاق میافتاد یا نه؟
مدتها گذشت و هیچ چیز مثل اولش نشد.
رهایت کردم تا تنها بمانی
تا حقیقت ترا فراگیرد حقیقت دردبار دهشتبار
تا با آن رودررو درآیی بی که بدانم بدون من تاب چنین رنج را نداری
حقیقت ِ بی من و تو ، حیقت جبار که له میکند میگذرد
میراثدار همانم من که جای سخن گفتن قربانی میکند
جای فهمیدنت مکه میرود
آنها منتظر بودند تا پزشکی قانونی مدرکی از تماس جسمی من و ث. به دست بدهد. به انتظار نشسته بودند تا کسی که دوستش داشتم کالبدشکافی شود. ث. نمیدانست ماندنش با من و با آدمها از عمر لیوانی که برایم خریده است ، از عمر کاکتوسی که براش خریدم کوتاهتر است. آیا من میدانم عمرم ازین تیر و تختهی دوروبرم کوتاهتر است؟ اگر بدانم فرقی میکند؟ چه اهمیتی دارد؟ او تا وقتی حضور داشت نادیدهاش گرفتند و پس از رفتنش همه پرسیدند چرا. وقتی از پزشکی قانونی ناامید شدند سراغ من آمدند. دلم میخواست بهشان بگویم به خاطر کمد. اما میدانستم نمیفهمند.
وقتی کتک میخوردم ، وقتی خودم را به هر کدام از آن خداهایی میسپردم که هر کدام جوری زندهگیام را عوض کردند وا داده بودم تا حسابی بهم تجاوز شود. بهشان گفتم بفرمایید من در اختیار شما هستم ، فقط قبل از عملتان کمی بهم آب بدهید چون حسابی تشنهام. همیشه دلم خواسته خیال ببافم و آدمهای خیالباف هدفهای خوبی برای اثبات قدرت دیگرانند. همهی تقسیمهای جهان مسخره و بیمعناست آدمها را باید به جای زن و مرد و چیزهای دیگر به دو دستهی تجاوزکار و ناتجاوزکار تقسیم کنند. آنها کمرگاهشان را خوب محک زدند.
دیگر کلاغم را ندیدم. دیگر نمیخواستم ببینمش. نمیخواستم توی کابینتها ، زیر تخت یا توی جیبهایم را بگردم. دیگر نمیخواستم با در و دیوار حرف بزنم. دیگر نمیخواستم هیچ چیز را به دوش بکشم. میخواستم آن احمقها را وادارم جلوی من ترمز کنند. میخواهم گاهی صبحهای بهاری که کلاغها بالای سرم به سر و صدا میافتند به گذشته فکر کنم. میخواهم دیگر هیچوقت تنهایت نگذارم.