سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مهندسین عمران

(بدون عنوان) دوشنبه 87/12/19 ساعت 12:46 صبح

رنگ‌ها

 

روایت من از داستان «ماجرای رنگی که گذشت و مرد آن را ندید» نوشته‌ی خزر مهرانفر

 

چه زیبایی‌ها را در طول سال‌ها از دست داده‌ام چه لذت‌ها و چه راحت‌ها. وقتی همه‌ی عمرم توی چاردیواری تلف می‌شد بی آن که چنین رنگ‌های ندیده را کشف کرده باشم ، بی آن که این آزادی بی‌حصر امروزم را داشته باشم. این همه فضا این همه زمین این همه چیز این همه دارایی و رنگ‌ها ، رنگ‌های گوناگون ، بافت‌ها ، طرح‌ها. همه‌ی آنچه من سال‌ها در زنده‌گی پیشینم جمع کرده‌ام چقدر کم‌اند!
داشتم تکه‌ای از پرده‌ی کتاب‌خانه‌ی عمومی را با قیچی می‌بریدم. بخشی از یک پارچه‌ی پلاستیک ضخیم که سبزی منحصر به فردی داشت و توی مجموعه‌ی من همچین رنگی جاش خالی بود. یهو با شنیدن صداش از جا پریدم انگار که موقع زنا کسی
ام از پنجره پاییده باشد. لبخند گشادش قرار بود قوت قلب بدهد ، اعتمادم را جلب کند. پرسید «از سبز خوشت میاد پس؟» و من ازین سوال متنفرم. رنگ بدون طرح و بدون بافت معنا ندارد. چه‌طور احمق‌ها این را نمی‌فهمند. آخر سبز که وجود ندارد. چیزی را که وجود ندارد چه‌گونه می‌شود دوست داشت؟ براش توضیح دادم که این سبز را با این بافت ریز شطرنجی و برق پلاستیکی‌اش کم داشتم. براش درباره‌ی بافت و طرح حرف زدم. تا شب قدم زدیم و راجع به رنگ‌ها گفتیم. این که هر رنگی ممکن است در موقعیتی زیبا باشد و در موقعیتی دیگر نه. سوال درست این است که فلان چیز را چه رنگی و با چه کیفیتی دوست داری. از کیفیت رنگ‌ها گفتیم از عمق رنگ‌های فلزی از رنگ‌های بی‌حالت از صورتی زنده‌ی پوست که هرگز فکر نمی‌کنیم نوعی صورتی است. یک ماه بعد باهاش ازدواج کردم چون فکر کردم و دیدم که بالاخره باید با یک نفر و فقط یک نفر ازدواج کنم چون امکان شناختن همه‌ی زنان دنیا برای هیچ مردی وجود ندارد.
خانه‌ی ما پر بود از چیزهای جورواجوری که نماینده‌ی رنگ‌ها بودند اگرچه به نظر مهمان‌هایمان این چیزها دست‌وپاگیر و مسخره می‌آمد اما زنم هم مثل من از داشتن این مجموعه لذت می‌برد اگرچه در جمع‌آوری چیزها و رنگ‌های جدید کمکی به من نمی‌کرد. چیزهایی را که می‌شد تبدیل به آلبوم کرد توی دفترها چپانده بودم. بریده‌های کاغذ و پارچه ، ورق‌های چوبی و فلزی ، پوسته‌های پلاستیکی ، تکه‌های شیشه ، دکمه‌ها و خرده ریزهایی که به عقل جن نمی‌رسید تنها به شرطی که رنگی متفاوت با رنگ‌های دیگر داشتند توی آلبوم من جا داشتند. چیزهای دیگری هم بود مثل ظرف‌ها ، ابزار ، قطعه‌های فلزی متالیک ، رقص نورها با تابش‌ بی‌مانند و بسته‌های خالی.
دوربینی قوی خریده بودم و خانه که بودم از پنجره به دنبال شکار رنگ‌های جدید بودم. دوربین را با خودم همه‌جا می‌بردم. توی کوچه و پارک و خیابان خانه‌ی مادرزنم. همه‌جا دور و نزدیک را دنبال رنگ‌های جدید می‌گشتم. دنبال بیان متفاوتی از یک رنگ آشنا. طرحی تازه ، بافتی بی‌مانند.
یواش یواش حساب اشیا و رنگ‌ها از دستم دررفت. کار به جایی رسید که از یک کاشی شانزده تکه جمع کرده بودم ، همین طور چیزهای تکراری دیگری که به تصادف بدون این که بدانم گوشه و کنار افتاده بودند. پس یک دفتر بزرگ خریدم و شروع کردم به ثبت رنگ با استفاده از طبقه‌بندی طیفی. پیش‌رفته‌ترین طبقه‌بندی‌ها دو بعدی‌اند. اما من یک طبقه‌بندی در سه بعد آفریدم که همه‌ی کیفیت‌های رنگ را به همراه طرح و بافت رنگ پوشش می‌داد. اما مشکل زمانی پیش آمد که مساله‌ی ترکیب رنگ‌ها در بافت‌های ناهمرنگ پیش آمد. تارهای ناهمرنگ در فاصله‌های دور یک‌رنگ دیده می‌شوند ولی از نزدیک رنگ تک‌تک‌شان را می‌شود دید. این مساله بیشتر موقع ثبت پارچه‌ها و تکه‌های لباس پیش می‌آمد.
دفتر دیگری برای ترکیب رنگ‌ها درست کردم و شروع کردم به نوشتن. ترکیب چه تارهایی چه رنگی را به وجود می‌آورد. چون رنگ در فاصله‌های مختلف جلوه‌های مختلفی داشت لازم بود پارچه را از فاصله‌های مختلف دید. دنیای دیگری به رویم گشوده شد. با دوربینم لباس‌های افراد را دید می‌زدم و از فاصله‌های دور تا نزدیک تعقیب‌شان می‌کردم و گاهی نزدیک‌تر می‌رفتم تا پارچه را با دست لمس کنم.
لمس شیدایی است جایی است پیش از لذت وپس از میل. لذت بعد از لمس اتفاق می‌افتد و من در آن فاصله زیسته‌ام. درواقع دنیایی که من کشف کردم این‌گونه بود: دیدن ، میل ، لمس ، لذت و تکذاذ چرخه. از رنگ به بافت می‌رسیدم و از بافت به رنگ. دوربین فریبم می‌داد. دوربین فاصله‌ی بین من و رنگم را از بین می‌برد. می‌دیدم ، دلم می‌خواست اما آنچه بعد اتفاق می‌افتاد دست غول‌‌آسایی بود که جلوی دیدنم را می‌گرفت. بی‌تاب می‌شدم می‌دویدم بیرون تا طرف را گیر بیاورم و یک جوری حالیش کنم که من رنگ را باید از نزدیک ببینم و لمسش کنم. و بعد فاصله‌ای است جایی که تماس ثبت می‌شود و نیاز به تکرار آغاز می‌شود.
دیگر می‌دانستم کی چی می‌پوشد. چه روزهایی چه رنگ‌هایی بیشتر پوشیده می‌شود. چه رنگی مال فردای شب‌های عشق است و چه رنگی مال روزهای ژولیده‌گی پس از جدایی. چه رنگی مال آرایش است و چه رنگی مال محل کار. چه کسی آمار رنگ‌های شهر را می‌خواهد؟
روزی کودکی که کیف مدرسه‌اش دستش بود از خیابان می‌گذشت و من به تنش بکرترین رنگ جهان را دیدم. چیزی زنده میان رنگ پوست و موی انسانی با بافتی سخن‌گو که به جیر کوتاه شده می‌مانست. پشت سرش دویدم درحالی که فکر می‌کردم این رنگ باید ازآن من باشد و نقشه می‌چیدم که چه‌طور لباس را از بچه یا مادرش بخرم. وقتی بهش رسیدم و صداش کردم برگشت ، ترسید و به چشم‌های قلمبه‌ی یک قربانی بهم زل زد. و من لمسش کردم چیزی فرود آمد. در فضای بین دو تار شیاری ریز هست که پوست پرش می‌کند و کرک‌هایی که به چشم دیده نمی‌شوند اما حضورشان به سرانگشت گیر می‌کند. آلومینیوم روی سرم دو تا شد. فضایی تیره پدید آمد. باید درست دید و فاصله‌ی مناسب را باید سنجید و بسته به درشتی بافت دریافت. بین تارها رشته‌های رنگی هست و شگفتی این که رشته‌هایی چنین ناهمرنگ چه‌گونه از فاصله‌ای منطقی یکرنگ‌اند. و خون‌ گرم. و هیاهو. و کثافت. و پست.
آشغال بی‌شرف. همه چیز توسی بود توسی عمیقی که پایان نداشت گاهی به سیاهی می‌زد و گاهی به سپیدی اما همه‌گاه توسی بود طرحی نداشت نه حتی مثل آب یا مثل هوا بافتی نداشت. رنگ بی‌نظیر من از من گریخته بود و من میان رویاهایم دنبالش می‌گشتم. دردی پشت چشم‌هایم بود و سرم را به بالشی می‌دوخت که دیگر تحملش ناممکن شده بود. دنبال کودک همه خیابان‌ها را زیر پا گذاشتم جلوی همه مدرسه‌ها ساعت‌ها پاییدم. دوربین به دست می‌رفتم آنقدر که پاهایم دیگر نا نداشت. نمی‌توانستم بدوم انگار خواب بودم و پاهایم به لحاف و دشک دوخته بود. توی ذهنم مجموعه‌ی ناتمامم را بازمی‌پیمودم و نقص آن روز به روز پیش چشمم بزرگ‌تر می‌شد. بهترین رنگی که دیده بودم از چشمم گریخته بود. خاطره‌اش با رویاها و با توسی‌ها آمیخته بود توسی‌های مکرری که گاه به رنگ آسفالت بودند و گاه به رنگ بتون گاه به رنگ مرده و گاه به رنگ دلگیر ضخامت ابر. توسی‌هایی که رهایم نمی‌کردند حتی زمانی که سوار ماشین می‌رفتم و دیگر جز و من و باد هیچ چیز نمی‌ماند و چشمم جز نقطه‌ای در تاریک افق هیچ نمی‌دید و ناگاه توسی را برابر خود می‌یافتم. رفتم ‌پیچیدم رو به کوه ‌رفتم ‌پیچیدم و ناگاه دره را یافتم. آنقدرها دشوار نبود که توی فیلم‌ها دیده بودم یک ثانیه هم طول نکشید که ته دره را روبروی خودم دیدم توسی نبود کودکی بود که با چشم‌هایش وق‌زده‌اش خیره‌ام شده بود.
آشغال. پست. کثافت. دارد چیزهایی یادم می‌آید. من سال‌ها دنبال رنگ گمشده گشته‌ام. تا این که مجموعه‌ی گشمده‌ام را یافتم. مجموعه‌ام با چیزهای منفرد دیگری که در زنده‌گی هرگز ندیده بودم. حشراتی به اندازه‌ی مشت آدم. دریایی از چیزها رنگ‌ها و بوهای مختلف. زنانی که جز بودن هیچ از آدم نمی‌خواهند. مردانی که هرگز مزاحمت نمی‌شوند و کودکانی که هیچ هراسی توی چشم‌شان نیست. سگ‌هایی که جز اعتماد توی چشما‌هایشان نیست. فاصله همه چیز را تعریف می‌کند. این‌جا بافت ویژه‌ی خودش را دارد. جز وزوز حشرات و صدای باد صدایی نیست مگر دوازده شب که کامیون‌ها می‌رسند و خروارها چیز تازه با خود می‌آورند. این جا پایان همه‌ی رنگ‌هاست. مجموعه‌ی من چه‌قدر پیش این دریای رنگ کوچک است هرچند می‌دانم مجموعه‌ی من هم روزی به این وسعت خواهد پیوست. همچنان که من پیوستم.
فاصله بافت را تعیین می‌کند. چه روزهایی را در خسته‌گی کار باخته‌ام وقتی می‌توانستم اینجا به ساده‌گی با عشقم سر کنم. آه از آن دفترهای احمقانه‌ی ثبت که اگر این‌جا می‌خواستم بنویسم‌شان عمرم کفاف نمی‌داد. کامیون‌ها به زودی می‌رسند و شب را پر از حرکت و رنگ‌های بدیع می‌کنند. روزی هم کامیونی رنگ گمشده‌ی مرا با خود خواهد آورد. دیگر می‌دانم کجا را بگردم خیلی طول نمی‌کشد که خواهمش یافت. چند کامیون زباله را هر شب می‌گردم و می‌دانم کودکان زود بزرگ می‌شوند و لباس‌ها زود به تن‌شان کوچک خواهد شد.


نوشته شده توسط: میر محمدپاکدامن


خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
5045


:: بازدیدهای امروز ::
8


:: بازدیدهای دیروز ::
0



:: درباره من ::

مهندسین عمران

:: لینک به وبلاگ ::

مهندسین عمران


:: پیوندهای روزانه::

مهندسین عمران [10]
[آرشیو(1)]


:: آرشیو ::

زمستان 1387



:: خبرنامه ::

 

:: موسیقی وبلاگ::


:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو